یکی از گونههای رماننویسی که طرفداران خاص خودش را دارد، رمانهای پلیسی، معمایی و جاسوسی است. خواننده این رمانها را برای احساساتی شدن یا ترسیدن نمیخواند. تفاوتی که داستان و رمانهای این ژانر با داستانهای گوتیک و وحشت دارند، پررنگ بودن جنبه معماییشان و غلبه این وجه بر ترس و ابهام جاری در داستان است. البته ترس در این داستانها هم وجود دارد، اما مشخصه و عنصر اصلی پیشبرنده داستان نیست.
رمانهای جاسوسی بیشتر در پی طرح معما و ایجاد درگیری ذهنی در مخاطب هستند. گاهی اوقات هم اصلا چنین قصدی در نوشتنشان نبوده و صرفاً یک داستان جذاب هستند. جال لوکاره نام مستعار یکی از نویسندگانی است که در این زمینه ید طولایی دارد. تبحر او به دلیل حضورش در سرویس اطلاعاتی انگلستان و آشنایی نزدیک با فعالیتهای جاسوسی است. بنابراین اگر یکی از کتابهای او را به دست بگیرید، مطمئن خواهید بود که با یک داستان جاسوسی تمام عیار و تا حدی مستند روبرو خواهید بود.
نام اصلی جان لوکاره، دیوید جان مورکنول است که در دهههای 50 و 60 میلادی در بخشهای مختلف سازمان جاسوسی انگلستان فعالیت کرده است. رمانهای او میان طرفداران رمانهای جاسوسی و معمایی بسیار پرطرفدار است؛ چرا که به خوبی میتواند حال و هوای زندگی جاسوسها و فعالیتهایشان را در قالب کلمات بریزد و مقابل مخاطب قرار دهد. انتقال داستان به خواننده بدون تصنع و به وجود آمدن این باور که دارم یک داستان سرهم شده را میخوانم، صورت میگیرد. به عبارت سادهتر، لوکاره که خود اینکاره است، از داستانسازی مصنوعی و به دور از واقعیت مبراست.
ترجمه رمان «جاسوسی که از سردسیر آمد» با نام اصلی «جاسوسی که از سرما خلاص شد» به تازگی توسط موسسه جهان کتاب منتشر شده است. لوکاره متولد 1931 است و هنوز در قید حیات است. او در سال 1936 برای این که تمام وقتش را به نوشتن رمان اختصاص دهد، به طور کامل از MI6 خارج شد و خود را بازنشسته کرد. این اثر سومین رمان این نویسنده است. از لوکاره تاکنون کتابهایی مانند «بند زن، خیاط، سرباز، جاسوس»، «باغبان مهربان» و «خیاط پاناما» منتشر شده است که از خیاط پاناما یک فیلم سینمایی با همین نام در سال 2001 با بازی پیرس برازنان و جفری راش ساخته شد. البته این تنها فیلمی نیست که بر اساس نوشتههای لوکاره ساخته شده است و برپایه «جاسوسی که از سردسیر آمد» هم یک فیلم سینمایی ساخته شده که در ایران هم به نمایش در آمده است.
«جاسوسی که از سردسیر آمد» توسط فرزاد فربد به خوبی ترجمه شده است و کنایهها و استعارهها به خوبی به خواننده منتقل میشود. راوی اثر دانای کل است که برای چنین داستانی، انتخاب کاملا مناسبی است. شیوه روایت دانای کل در داستانهای جاسوسی یک روش معمول است و مطالعه رمانی مانند «جاسوس دوجانبه» هم که داستانی مستند را شامل میشود با همین شیوه راویت، بسیار لذتبخش و هیجانانگیز است.
این رمان جان لوکاره در سال 1963 منتشر شد و در سال 1965 موفق شد جایزه ادگار را از آن خود کند. اطلاعات، مهمترین عنصر داستانی این رمان است. اسلحه کشیدن و صحنههای تعقیب و گریز و به اصطلاح اکشن، سهم بسیار ناچیزی در این رمان دارند و میتوان گفت اصلا نقشی در بالا و پایین بردن نمودار نوسانات داستان ندارند. هنر نویسنده در این است که رمانش به کل قصه در قصه است؛ البته نه به این معنا که حوادث مختلف در بطن هم اتفاق بیفتند و خواننده سردرگم شود. لوکاره حتی به ظاهر در طول خواندن کتاب، با مخاطبش روراست است، اما این همه ماجرا نیست چون ما در حال خواندن یک رمان جاسوسی واقعی هستیم.
بخشهای مختلف رمان کشش بسیار خوبی دارند. لوکاره به خوبی از فن غافلگیری برای به وجد آوردن خوانندهاش بهره گرفته و در جایی که مخاطب احساس میکند با حدسی هوشمندانه، مقاصد پشت پرده را فهمیده، متوجه میشود که اشتباه کرده و با یک پوستین وارو روبرو بوده است. تعابیر و توصیفات هم در القای حال و هوا، فضا و محیطهای مختلف بسیار تاثیرگذار است و نویسنده با موفقیت حالات درونی جاسوس کارکشته را با مخاطب در میان میگذارد. پیامی که به طور کاملا غیرمستقیم به خواننده القا میشود این است که جاسوسی واقعا شغل کثیفی است و اصلا به هیجانش نمیارزد. چون جاسوسها هرچقدر هم که حرفهای باشند، باز یک مهره هستند و در صورتی که بالاییها راضی به حذفشان باشند، نابود میشوند. هرچند خدمات بینظیری ارائه داده باشند.
اما این مفاهیم نه در طول داستان که در پایان و در حالی که مخاطب اصلا توقعش را ندارد به او منتقل میشود. خشکی و جدیت شخصیت لیماس، قهرمان داستان حالتی دوستداشتنی از او میسازد و مخاطب با وجود اینکه به ضعفهای این شخصیت واقف است، با او همذات پنداری میکند. ضربان داستان هم بجا و در مقاطع مناسب، نوسان دارد و داستان را از رخوت و حرکت روی خط مستقیم نجات میدهد. ضرباهنگ کلی اثر کند نیست، اما به طور قطعی هم نمیتوان تند توصیفش کرد.
نکتهای که باعث باورپذیری بیشتر داستان میشود، دیالوگهایی است که برای شخصیتها نوشته شده است. همانطور که اشاره شد، مهمترین عامل داستان، اطلاعات است و از تعقیب و گریز و تیراندازی به آن شکل که از چنین داستانهایی توقع میرود، خبری نیست. لفظ آمدن یا خلاص شدن از سرما هم که در طول کتاب به آن اشاره میشود، در عالم جنگ سرد به معنای بازنشستگی و پایان ماموریت برای یک جاسوس است.
داستان، پایانبندی بسیار خوب و حسابشدهای دارد که باعث میشود خواننده با وجود شوک وارده و تاسف از پایان داستان، از خوانش رمان خشنود باشد. این پایانبندی کاملا جنبه دراماتیک دارد و در کنار دیوار برلین که آلمان شرقی و غربی را از یکدیگر جدا میکند، رقم میخورد. جالب است که لیماس در نهایت سعی میکند تسلیم شرایط شود و خودش را به کشتن بدهد.
نویسنده سعی نکرده با تعلیقهای کوچک، ذهن مخاطب را منحرف کند، اما یک تعلیق بزرگ در این اثر وجود دارد که انتظار برای به دام انداختن شخصیت مونت است که در نهایت مشخص میشود، مونت هدف نبوده و نقشه چیز دیگری بوده است. این تعلیق به طور هوشمندانهای در پسزمینه داستان از اول تا آخر کتاب وجود دارد.
از این رمان که بهترین اثر نویسندهاش است، یک فیلم سینمایی هم ساخته شد، ولی خواندن خود رمان میتواند برای مخاطب بسیار لذتبخش باشد و ذهنش را تا مدتها بعد از بستن کتاب، به خود مشغول سازد. |