"ایزابل" دختری دوست داشتنی و زیبا است. با پدرش زندگی می کند. پدر از اشراف انگلستان بوده ؛ ولی خوش گذرانی ها و بی خیالی هایش هر روز او را بدهکار تر و شوریده تر می کند تا جایی که به ناچار منزل باشکوهش را به وکیلی سرشناس ، خیرخواه و جوان به نام "کارلاین" می فروشد.ایزابل کم کم با کارلاین و جوانی خوش چهره و عیّاش به اسم "فرانسیس" آشنا می شود.نخست دل باخته ی فرانسیس می شود.در همین روزها پدر ایزابل سکته می کند و می میرد.دختر تنها و درمانده به پیشنهاد عموی ثروتمندش لرد"واین" به قصر او برای زندگی می رود.دختر از حسادت و تنگ نظری ها و دخالت های زن عمویش می رنجد.
روزی ایزابل با پسر عمویش ویلیام و فرانسیس که به آن جا آمده بود برای گردش بیرون رفت.وقتی بازگشت با برخورد سرد و خشمگینانه ی زن عمویش روبه رو شد.کارلاین از موضوع خبر یافت.می خواست به ایزابل کمک کند. به وی پیشنهاد ازدواج داد.دختر برای فرار از آن جهنّم پذیرفت .عروسی سر گرفت و زن و شوهر برای زندگی به قصر رفتند.کارلاین در قصر با خواهرش "کورنی" زندگی می کرد.کورنی بسیار سخت گیر بود؛ با این حال ایزابل به آینده امید داشت.
چند سال پیش در آن شهر قتلی رخ داده و قاتل گریخته بود.شایعه شده بود که "ریچارد" قاتل پدر نامزدش "اِفی" است. روزی ریچارد مخفیانه به خانه ی خودشان رفت و به خواهرش "باربارا" گفت که اتّهام قاتل بودن او دروغ است و فردی به نام "تورن" قاتل است.باربارا روز بعد نزد کارلاین رفت و از وی یاری خواست. کارلاین با ریچارد پنهانی دیدار کرد و به او قول داد که دنبال کارش را بگیرد.
دو سال از ازدواج کارلاین و ایزابل گذشت.ایزابل بیمار شد و به نظر پزشکش برای بهبود و هواخوری به "بولون سورمر" رفت. در آن جا به طور اتفاقی فرانسیس را دید و به یاد گذشته افتاد.فرانسیس می خواست هرچه بیش تر خود را به او نزدیک کند؛ ولی با واکنش تلخ و سرد زن جوان رو به رو شد . روزی که کارلاین به دیدن همسرش آمده بود فرانسیس نیز برای دیدار با کارلاین نزد او رفت.می خواست از او کمک بگیرد ؛ زیرا عمویش وی را از ارث محروم کرده بود و فرانسیس بدهکار بود . کارلاین قول داد که به زودی با عموی او صحبت کند.
زمانی سپری شد.ایزابل با پافشاری شوهرش راهی قصر شد.او که قبل از سفر به رابطه ی همسرش و باربارا مشکوک شده بود، حسدورزانه خود را می خورد و می پنداشت که کارلاین به وی خیانت می کند.از سویی از زبان تند و تلخ کورنی ، خواهر کارلاین رنج می برد. یک روز فرانسیس برای گفت و گو با کارلاین به منزل آن ها آمد.او از فرصت به دست آمده سودی ناجوان مردانه بُرد و آتش شک های ایزابل را شعله ورتر نمود. به او گفت که شوهرش خائن است. سپس ایزابل را فریفت و هردو از خانه گریختند.
پس از یک سال عموی فرانسیس درگذشت و فرانسیس صاحب ثروت او شد.او که با ایزابل پیمان ازدواج بسته بود همه چیز را از یاد برد و او را تنها گذاشت و رفت.در این زمان ایزابل بچّه ای چند روزه از فرانسیس داشت.
عموی ثروتمند ایزابل او را یافت.به او گفت که برایش مبلغی ماهانه در نظر گرفته که می تواند آن را از بانک بگیرد.ایزابل که از کوته فکری و رفتار خود سخت پشیمان شده بود با نوزادش سوار قطار شد تا از آن شهر برود.در بین راه، قطار از ریل خارج شد. ایزابل در این حادثه به سختی زخمی شد و پسرش را از دست داد.در بیمارستان نامه ای برای عمویش نوشت و به پرستار داد و سپس از شدت جراحت از حال رفت.پرستار پنداشت که او مرده است. نامه را برای عموی ایزابل فرستاد.ایزابل با تلاش پزشکان به زندگی بازگشت.او در حالی بیمارستان را ترک کرد که قسمتی از صورتش جراحی شده بود و کمی هم می لنگید. شوهر و دوستانش می پنداشتند که وی از حادثه جان سالم به در نبرده است.
کارلاین پس از این واقعه با "باربارا" ازدواج کرد.او سه فرزند از ایزابل داشت.ایزابل برای امرار معاش در آلمان معلم سرخانه شد.مدتی بعد اِفی ، نامزد ریچارد نیز برای کار به آن خانه آمد . ایزابل را نشناخت و با وی صمیمی شد.ایزابل از او شنید که کارلاین ازدواج کرده و اکنون کوچک ترین فرزند ایزابل با بیماری سل دست به گریبان است . چشمه ی مهر مادری در ایزابل جوشید. سرنوشت، مادر را به فرزند رساند.صاحب خانه گفت که شخصی در "ایستالین" به معلم زبان خارجی برای فرزندش نیاز دارد.ایزابل پی برد که آن شخص کارلاین است .حالا ایزابل می توانست با هویت جعلی به منزل خود بازگردد و به بهانه ی معلمی از فرزند بیمارش ویلیام پرستاری کند.
در همین زمان به کارلاین پیشنهاد شد که نمایندگی مردم "ایستالین" را در انتخابات مجلس بپذیرد. از طرفی رییس مجلس عوام، منشی اش فرانسیس را- که حالا ازدواج کرده بود و یک فرزند داشت- تهدید نمود که به مقابله با کارلاین بپردازد ؛ چون در غیر این صورت کارش را از دست می دهد. فرانسیس به ناچار پذیرفت و برای انجام تبلیغات بر ضدّ کارلاین به ایستالین رفت. در آن جا با نفرت و بیزاری مردم رو به رو شد؛ با این حال به خود نیامد و به تخریب شخصیت کارلاین ادامه داد.در همین گیر و دار منشی کارلاین پی برد که فرانسیس همان" تورن ِ "قاتل است .این موضوع را به کارلاین گفت.کارلاین نمی توانست خودش این ماجرا را دنبال کند. وکیلی سرشناس را برگزید که علاقه مند به پرونده ی ریچارد بود .
سرانجام ویلیام، فرزند ایزابل درگذشت و مادرِ غم دیده، درهم شکست و به حال مرگ افتاد.روز رأی گیری بود. کارلاین با قاطعیت تمام از سوی مردم ایستالین، نماینده پارلمان شد.در آخرین ساعات رأی گیری ، پلیس به سر وقت فرانسیس رفت و او را به اتّهام قتل پدر اِفی دست گیر کرد. پس از چند جلسه در دادگاه ، فرانسیس قتل چند سال پیش را گردن گرفت . ریچارد تبرئه شد.
ایزابل در بستر مرگ بود. او هنوز نمی خواست هویّتش فاش شود تا این که کورنی ،خواهر کارلاین پرده از راز او برداشت. او خود را باعث فرار ایزابل از خانه می دانست. کوشید تا دل ایزابل را به دست آورَد. ایزابل هم در مقابل از او طلب بخشش کرد.سپس کارلاین آمد .او فکر کرده بود که همسرسابقش مرده است. ایزابل اشک ریزان از او خواست که گناهش را ببخشد و بگذارد که روحش با آسودگی از جهان برود.کارلاین هم تقصیر ها را به گردن گرفت و از خطایش گذشت. زن مهربان در حالی که لبخند رضایت بر لب داشت ، جان سپرد.
***
"سقوط یک فرشته" از آثار "هنری وود" است که آن را خانم "شیده جلالی فر" در 695 صفحه به فارسی برگردان نموده است. آثار دیگری با این موضوع تاکنون منتشر شده است؛ مثل کتاب "مشمول مرگ". این داستان احساسات برانگیز و پندآموز، حکایت دختری بی مادر است که قماربازی وهرزه کاری های پدرش زندگی وی را دیگرگون می کند.دختر، قربانی نادانی های پدرش است و خود نیز با کوته فکری هایش سرنوشت تیره اش را قیرگون تر می سازد. امید او به جوانی زیبا اما فریب کار و دروغ گو پایه های زندگیش را درهم می شکند. به جای سیرت زیبا شیفته ی صورت زیبا می شود و به شوهرش خیانت می کند.با تیشه، ریشه ی زندگی اش را می زند.در مثلی افریقایی آمده است: "به جایی که کوزه ی خودت را گذاشته ای سنگ پرتاب مکن." و ایزابل چنین می کند و البته از واکنش برق آسای روزگار در امان نمی ماند. اگر چه او به اشتباهش پی می برد؛ ولی باید کفّاره ی گناهانش را پس بدهد چنان که به گفته ی مولوی:
این جهان ، کوه است و فعل ما ندا
ســوی مــا آیـد نــداها را صَدا
ایزابل ،فرشته ای است که سقوط می کند و این کم ترین سزای خیانت در امانت است.
چون امانــت، کســی نکو دارد
کیـــمیــای سعــادت او دارد
وان که او دسـت بر خیانت بُرد
گر بزرگ است ، زود گردد خُـرد
و " نیچه" چه جالب و درست گفته است که : « بشر، بی رحم ترین حیوانات نسبت به خود است.»
تهيه کننده : محمد خلیلی(گلپایگانی) |