بخش ثابت

سقوط ادبیات سقوط یک ملت است

و اما سریال  Six Feet Under (شش فوت زیرزمین)

داستان "6 فوت زیر زمین" درباره ی زندگی خانواده ی "فیشر" است . خانواده ای که مسئول اجرای مراسم کفن و دفن و ترحیم در لس آنجلس هستند . داستان سریال با مرگ ناگهانی ناتانیل بزرگ ، پدر خانواده ، (یک مرگ تا حدودی کمدی در هنگام کشیدن سیگار و تصادف با یک اتوبوس  ) آغاز میشود و از آنجاست که شرکت فیشر به دو پسر خانواده یعنی "نیت" و "دیوید" واگذار می گردد .




سریال با طنزی کوبنده شروع می شود مرگ پدر در یک تصادف کاملن اتفاقی در حالی که به استقبال پسرش که بعد از مدتها بازگشته میرود رخ می دهد.پسری که در فرودگاه با خانمی  که باز هم اتفاقی  همانجا آشنا شدند و تا اخر سریال پسر را همراهی می کند رو هم ریختن.
 دخترش هم با جماعتی  در حال کشیدن شیشه  و عیاشی است.
 پسر دیگر در حال برگزاری مراسم و زنش هم در حال طبخ غذاست.
 حال تصور کنید به همه ی اینها تلفن زده شود و خبر مرگ داده شود.
 هر سریال با مرگ یک یا چند نفر شروع میشود و تمام افراد خانواده به نوعی با مراسم کاری دفن این مردگان درگیر هستند.
و هر کدام از افراد خانواده و دوستانشان چالشهای با شکوهی را  در زمینه کاری و زندگی شخصی پشت سر میگذاند.فاصله ی مرگ و زندگی کوتاه و کوتاهتر میشود و در آخرین سریال حتمن گریه می کنید گریستنی که تا آخر عمر فراموش نمی کنید
ناراحتی نیست بلکه حقیقتی است که واضح تر از همیشه به روی انسان خراب میشود.

سریال که با مرگ  شروع شد با مرگ هم به پایان می رسد و درسهای زندگی و بهتر از همه درسهایی از مرگ به ما میدهد.

یکی از زیبایی های این سریال رویاهای بسیار زیبایی است که شخصیتها می بینند.
اگر شما هم این سریال که در 5 فصل است رادیدید یا می خواهید ببینید خوشحال میشم نظر شما را هم بدانم.
من همیشه از اینکه چند نفر با هم یک فیلم یا سریال پر محتوا را ببینند بعد جای جای آن را با هم جستجو و یاد کنند لذت می بردم.

 

رشید اصلانی (سمندون)









رشید اصلانی (زاده ۱۳۱۰ در تهران - درگذشتهٔ ۲۹ مرداد ۱۳۸۱ در شهر سرعین به دلیل سکتهٔ مغزی)

بروسلی، همسر و فرزندش



یک تصویر نادر و واقعی از بروسلی، همسر و فرزندش در دهه 1970

بروسلی در سال 1973 یعنی 3 سال پس از این عکس به دلیل تومور مغزی در سن 32 سالگی درگذشت.

فرزند او نیز 20 سال بعد در سن 27 سالگی به طرز مشکوکی درگذشت.

زندگی عجیب و غریب خواهران برونته



زندگی عجیب و غریب خواهران برونته
نوشتن و جوانمرگ شدن، طبیعت خانواده برونته بود. اما عجیب و غریب بودن، ژنی بود که شاید در امیلی به کمال رسید. هر سه دختر خانواده برونته مردنی و رنگ پریده بودند. آنها اجازه نداشتند....

 
عجایب سه گانه    باز هم ترجمه جدیدی از رمان 3 خواهر (برونته‌ها) روانه بازار کتاب شد؛ نویسندگانی که به خاطر زندگی عجیب و غریب شان اسم‌شان همیشه سر زبان‌ها بوده.
نمی‌شود به سادگی از کنار زندگی خواهران برونته گذشت؛ زندگی با یک پدر همیشه عصبانی که کاری جز زجر دادن دختران بدبختش نداشت. خواهران برونته در خانه‌ای پر از التهاب و ترس از ابراز وجود بزرگ شده اند؛ داستان نوشتند و دست آخر جوان مرگ شدند. خواندن آثار برونته‌ها برای آنهایی که می‌خواهند داستان کلاسیک بخوانند، شروع خوبی است و حتی می‌تواند یک کلاس داستان‌نویسی درست و درمان هم باشد؛ داستان‌هایی که هر از گاهی ناشران به سرشان می‌زند تا با ترجمه و سر و شکل تازه روانه بازار کتاب کنند. ما هم به همین بهانه سراغ این 3 خواهر رفتیم تا به صورت جداگانه، زیر و روی جهان داستان‌گویی آنها را برایتان بگوییم.
 
برونته‌ها با آن لباس‌ها و چهره‌های گرفته و غمگین‌شان در عکس، نمونه بارزی از آدم‌های انگلستانی عصر ویکتوریایی هستند؛ انگلستانی که بعد از انقلاب صنعتی از یک طرف پیشرفت‌های علمی‌اش سرعت سر سام‌آوری گرفته بود و بورژوازی، شهرها، کارخانه‌ها و دموکراسی توسعه پیدا می‌کردند و از طرف دیگر بیکاری و بحران‌های اقتصادی و زندگی بسیار سخت کارگری، مردم را روز به روز بیشتر در غارهای تنهایی‌شان فرو می‌برد. به خاطر همین اوضاع بود که رمان نوشتند و از این روزگار دوگانه‌شان داستان‌های خواندنی ساختند. برونته‌ها در همین روزها به دنیا آمدند و 3 زن نویسنده معروف شدند. «شارلوت»، «امیلی» و «آن» 3 دختر از خانواده 8 نفره یک کشیش فقیر بودند که به ترتیب و با فاصله‌های 2 سال به دنیا آمده بودند. مادر، بعد از به دنیا آوردن «آن» کشیش بیچاره را با یک پسر و 5 دختر تنها گذاشت و مرد. از همان روز بود که پدرشان دیگر آن آدم سابق نشد؛ تا توانست به بچه‌ها سخت گیری کرد و زور گفت و بچه‌ها را مسؤول اداره خانه کرد و شارلوت و امیلی را با ماری و الیزابت به مدرسه شبانه روزی _ که مخصوص دختران روحانیون بود _ فرستاد. 2 دختر بزرگ‌تر  از کمبود غذا و کثیفی، سل گرفتند و مردند. امیلی و شارلوت از فرصت استفاده کردند و به خانه برگشتند؛ هر چند اوضاع خانه با شبانه روزی فرق زیادی نداشت و دوباره سایه آن پدر خشن و فقر و کمبود محبت مادر، بر سرشان سنگینی می‌کرد. اما دوای همه دردهای‌شان تخیل بود؛ روزها در دشت و علفزارها دور هم می‌نشستند و در دنیای رویاها گم می‌شدند. همین بازی و داستان‌هایشان بعدها ایده اولیه بیشتر داستان‌هایشان شد. به جز چند سالی که پدر آموزششان داد آموزش دیگری ندیدند اما 3 خواهر از حداقل‌هایی که زندگی در اختیارشان گذاشت حداکثر استفاده را کردند؛ از همان تخیلاتشان قصه‌هایی معروف به «افسانه‌های انگریا» را نوشتند. وقتی اوضاع مالی و رفتارهای پدر حسابی عرصه را بر امیلی و شارلوت تنگ کرد، تصمیم گرفتند کار کنند و برای خودشان زندگی مستقلی بسازند. به بروکسل رفتند تا زبان فرانسه را خوب یاد بگیرند و بشوند معلم فرانسه اما زد و خاله‌شان مرد و آنها به دهکده‌شان برگشتند. فقط شارلوت مدتی در یک شبانه روزی کار کرد و از همان تجربه کوتاه، رمان «استاد» را نوشت؛ رمانی که 2 سال بعد از مرگش منتشر شد. 3 خواهر تصمیم گرفتند یک مدرسه تأسیس کنند اما بعد از کلی دردسر بی‌خیالش شدند و به شاعری روی آوردند ولی از دیوان شعرشان که با اسم مستعار چاپ کردند استقبال نشد. شروع به نوشتند کردند و در سال‌های کم باقیمانده از عمرشان رمان‌های جداگانه ای نوشتند. شارلوت همان داستان «استاد» را نوشت که شکست خورد. «بلندی‌های بادگیر» امیلی را هم اول تحویل نگرفتند اما کمی‌ که گذشت، دوزاری‌شان افتاد که به چه شاهکاری رو به رو هستند و بعدها در فهرست بهترین رمان‌های انگلیسی قرار گرفت. رمان بعدی شارلوت «جین ایر» بود (که آن هم بعد از مرگش منتشر شد) که بعد از شکست کتاب اول، موفقیت چشمگیری برای شارولت به ارمغان آورد. شهرت کتاب خواهر بزرگ‌تر، کتاب «اگنس گری» «آن» را تحت الشعاع قرار داد. «آن» یک رمان دیگر منتشر کرد و 2 سال بعد در 29 سالگی از دنیا رفت. یک سال قبل از او امیلی 30 ساله از دنیا رفته بود و با مرگ تنها برادرشان، شارلوت، تنها شد. او بعد از این سال‌ها تا پایان عمر، رمان نوشت و کار کرد تا کم کاری‌های 2 خواهرش را جبران کند. «شرلی» و «ویولت» هر کدام 3 جلد نوشته بودند. شارلوت سال 1854 بالأخره تن به ازدواج داد و همسر معاون پدرش شد اما درست یک سال بعد از ازدواجش سل گرفت و از دنیا رفت تا تراژدی زنجیره ناکامی‌های برونته‌ها تکمیل شود.

خواهران غریب

اگر این 3 خواهر قلم به دست نمی‌شدند، حالا بعد از گذشت 2 قرن کسی از خانواده برونته‌ها نام و نشانی نداشت. رمان‌های خواهران برونته در دنیای ادبیات به شدت تأثیرگذار بوده اند؛ اما حالا اسم آنها نه فقط به خاطر تأثیرگذاری در دنیای ادبیات سر زبان‌هاست که به خاطر رنج‌های فراوانی که در زندگی شخصی شان کشیده‌اند نیز همیشه مورد توجه بوده اند.
برونته ای که هیچ نبود / آن برونته
 کوچک ترین برونته: «آن» بود که بالأخره سر مادرشان را خورد تا خانواده برونته‌ها در حد 6 فرزند کنترل شود (2 خواهربزرگ _ ماریا و الیزابت _ در 12 و 10 سالگی از سل مردند). ته تغاری بودن معمولا ً خیلی حال می‌دهد اما نه وقتی که سایه 2 خواهر نویسنده و شاعر و یک برادر نقاش روی سرت سنگینی کند و مدام زور بزنی تا به آنها برسی. حتی تصاویری که از «آن» مانده را شارلوت یا بران ول از او کشیده اند. می‌گویند آن برونته کوچک‌ترین برونته‌هاست و آثارش هم کوچک‌ترین آثار برونته‌هاست.

متفاوت ترین برونته:
«آن» تعدادی شعر نوشته و 2 رمان؛ «اگنس گری» و «مستأجر عمارت و ایلدفل» (که هر دو به فارسی ترجمه شده اند). قهرمان کتاب‌های او هم مثل کتاب‌های امیلی و شارلوت، دخترهای جوان عجیب و غریب _ مثل خود برونته‌ها _ هستند اما سبک نوشته‌های «آن» با بقیه فرق دارد و طنزپردازی‌هایش بیشتر آدم را به یاد جین آستین می‌اندازد. کتاب دوم «آن» ظرف 6 هفته نایاب شد اما پس از مرگش، شارلوت اجازه چاپ مجدد کتاب‌های این «عصیانگر علیه برونتیسم» را نمی‌داد چون فکر می‌کرد که خوب نیستند و با سبک خانواده جور در نمی‌آیند.

مظلوم ترین برونته:
خواهران برونته همگی مظلومند و سمبل ظلم مردان در حق زنان؛ از پدرشان که محدود نگهشان می‌داشت و توی سرشان می‌زد بگیرید تا برادر معتادشان که آن همه تر و خشکش کردند ولی آخر سر بیماری سل‌اش را به امیلی و «آن» منتقل کرد تا جوانمرگ شوند. اما «آن» از همه مظلوم‌تر بود؛ از بقیه کمتر عمر کرد (29 سال در برابر 31،30 و 39 سال امیلی، بران ول و شارلوت)؛ کمتر از بقیه اجازه خروج از خانه و دیدن چند تا آدمیزاد واقعی را پیدا کرد؛ «اگنس گری» او تقریبا ً همزمان با «جین ایر» شارلوت چاپ شد و به همین خاطر فروشش خیلی لطمه خورد؛ منتقدان و نویسندگان تاریخ ادبیات هم آخرین لگد را به او زدند و گفتند: «شارلوت عضو پر کار خانواده بود و امیلی، نابغه فامیل اما «آن» هیچ نبود.»

از رنجی که می‌برده/ شارلوت برنته
 لابد جک معروف را شنیده اید که به یک بچه پولدار گفته بودند داستانی در مورد یک خانواده فقیر بنویسید و او نوشته بود: آنها خانواده خیلی فقیری بودند؛ خودشان فقیر بودند، همسایه‌هایشان فقیر بودند، نوکرهایشان فقیر بودند، کلفت‌هایشان فقیر بودند، کالسکه‌چی‌شان فقیر بود، وکیلشان فقیر بود و ... . برونته‌ها بر خلاف آن جوان پولدار جوک بالا، بلد بودند فقر و بدبختی و فلاکت را توصیف کنند؛ آنها خودشان فقیر، بدبخت و فلک زده بودند. شارلوت که بزرگ‌ترین آنها بود، زودتر از بقیه به دنیا آمد و دیرتر از بقیه هم مرد که دیگر جای خود دارد. در 4 سالگی شارولت، مادرشان مرد، در 9 سالگی‌اش 2 خواهر غیر معروفش مردند، در 12 سالگی خاله‌اش مرد و همین طور تا آخر عمر 39 ساله، شارلوت مرگ یکی یکی عزیزانش را دید. مدرسه رفتنش جز کتک خوردن، خاطره ای نساخت و مدرسه‌ای هم که خودش تأسیس کرد، سر یک سال ورشکست شد. دلدادگی‌اش به یک تراژدی وحشتناک تبدیل شد و اولین رمانش، «استاد» را ناشر برایش پس فرستاد. حتی شاهکارش «جین ایر» را مجبور شد در چاپ اول با اسم مستعار «کورربل» چاپ کند. معلوم است که همچین آدمی‌وقتی  که می‌خواهد از بدبختی و رنج‌های یک دختر جوان بنویسد، چیزی خواهد نوشت که هنوز که هنوز است از متون جنبش‌های زنانه به حساب می‌آید. «جین ایر» داستانی است که همه منتقدان معتقدند قابل تطبیق با زندگی خود شارلوت است. نوانخانه ای که جین ایر در آن بزرگ می‌شود، همان مدرسه کودکی شارلوت است و شغل جین یعنی معلمی، همان شغل شارلوت است. دل بستن جین به اربابش _ آقای روچستر _ که بعدا ً می‌فهمیم همسرش را زندانی کرده، همان ماجرایی است که سر خود شارلوت درآمد و ازدواج روچستر و جین در آخر عمر، وقتی که روچستر سوخته و چهره اش را در آتش‌سوزی از دست داده، تأکیدی بر همه رنج‌هایی است که شارلوت و خواهرانش کشیده بودند. شارولت برونته یک زن فقیر بود که همه خواهرهایش فقیر بودند؛ همسایه، نوکر، کلفت، کالسکه چی، وکیل و چیزهای دیگر هم نداشت که اگر داشت، آنها هم فقیر بودند.    

با عشق و نکبت / امیلی برونته
 امیلی برونته یکی از خواهران رنگ پریده و اسرار آمیز برونته است که فقط 30 سال عمر کرد و فقط یک رمان نوشت. نوشتن و جوانمرگ شدن، طبیعت خانواده برونته بود اما عجیب و غریب بودن، ژنی بود که شاید در امیلی به کمال رسید. هر سه دختر خانواده برونته مردنی و رنگ پریده بودند. آنها اجازه نداشتند گوشت بخورند؛ اجازه نداشتند با بچه‌های ده نشست و برخاست کنند؛ اجازه نداشتند بلند بخندند یا سر و صدا کنند؛ چون آقای برونته می‌خواست بچه‌هایی پرطاقت و بی‌اعتنا به لذات دنیوی بار بیاورد؛ بچه‌هایی که تنها تفریح‌شان چرخیدن دور و بر قبرستان‌های اطراف خانه و کتاب خواندن باشد. تعلیمات آقای برونته وقتی با خلق و خوی امیلی ترکیب شد موجودی با عقده‌ها و تناقض‌های روانی و فراوان تحویل جامعه داد؛ موجودی که شاید در آن واحد یک نویسنده، یک کدبانو، یک مرد و یک بیمار روانی بود. امیلی احساساتی، سرکش و پرشور بود و از آن طرف به شکل جنون آمیزی خوددار، مغرور، کم رو، کمی ‌مردانه و تنها بود. تنها دوستش یک سگ بولداگ نیمه وحشی بود که او را هم یک بار (فقط چون رفته بود روی تخت خواب سفید و تمیز اتاق لم داده بود) تا حد مرگ کتک زد. با مشت بارها و بارها به چشم‌هایش کوبید و بعد خودش روی زخم‌ها ضماد گذاشت. بلندی‌های بادگیر تنها چیزی است که امیلی برونته نوشته است و در زمان انتشارش مردم از آن استقبالی نکردند. بلندی‌های بادگیر تند بود؛ مثل طبع نویسنده‌اش تند بود؛ پر از عذاب بود؛ پر از وجد بود؛ پر از وسوسه بود؛ پر از تصمیم بود. اگر رمانتیزم همان فرار از واقعیت باشد، بلندی‌های بادگیر یک داستان رمانتیک واقعی است اما این به آن معنا نیست که قلابی و دست دوم است. بلندی‌های بادگیر داستان آدم‌هایی است که امیلی هیچ وقت ندید و توصیف عشق‌ها و نفرت‌هایی است که امیلی هیچ وقت تجربه نکرد، اما این به آن معنا نبود که آنها وجود نداشتند؛ آنها همیشه با او بودند، همیشه آنجا بودند؛ توی تاریکی می‌لولیدند و چنگ می‌انداختند و امیلی همان طور که آن سگ را سر جایش می‌نشاند به آنها هم دهنه می‌زد؛ پس‌شان می‌زد.      
  
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
منبع: هفته نامه همشهری جوان/ شماره 219/زهرا شکیب مهر

مشهورترین زنده ماندگان اعدام


سرنخ نوشت:

در هفته‌های گذشته زنده ماندن یک متهم به مرگ بعد از اجرای حکم اعدامش سر و صدای زیادی در روزنامه‌ها و رسانه‌ها به راه انداخت و افراد زیادی در این‌باره نظرات مختلفی ارائه کرده‌اند. برخی از حقوقدانان با استدلال حقوقی خود اجرای دوباره حکم را برای فردی که به یکبار اعدام محکوم شده است نادرست می‌دانند و در عین حال گروهی دیگر خواستار اجرای دوباره حکم اعدام هستند. اما با وجود جنجالی که این خبر شگفت‌انگیز به پا کرده است. این حادثه، حادثه‌ای بی نظیر نیست که در تاریخ مشابه آن وجود نداشته باشد. در کشورهای مختلفی این حادثه رخ اده است و برای محکومان به مرگ تصمیم‌های متفاوتی گرفته شده است، برخی حکمشان از اعدام به حبس ابد تغییر کرده و برخی دوباره و حتی سه باره اعدام شده‌اند. این گزارش به زندگی مشهورترین افرادی می‌پردازد که بعد از اجرای حکم اعدام زنده مانده‌اند. و تصمیماتی که برای آنها گرفته شده است را بررسی می‌کند

وقتی طناب 3 بار باز شد


جوزف ساموئل هم یکی دیگر از کسانی است که سه بار از اعدام جان سالم به در برده است.
ساموئل انگلیسی که در سال 1795 به سرقت متهم شد، در سال 1801 به تبعید به استرالیا محکوم شد. ساموئل اما از تبعید فرار کرد و بعداً به همراه یک باند تبهکار، از خانه زنی ثروتمند سرقت کرد. در جریان این سرقت، یکی افسر پلیس به نام جوزف لوکر از خانه زن محافظت می‌کرد، کشته شد.

باند سرقت به سرعت شناسایی و دستگیر شدند و در هنگام برگزاری جلسات محاکمه، زن صاحبخانه ساموئل را به عنوان یکی از سارقان شناسایی کرد، با چنین مدرک محکمی ساموئل هم مجبور شد به سرقت از خانه زن اعتراف کند اما مشارکت در قتل افسر پلیس را رد کرد.
بقیه اعضای باند سرقت از جمله رئیس باند به دلیل نبود مدارک کافی علیه‌شان تبرئه شدند اما ساموئل به این خاطر که از سوی صاحبخانه شناسایی شده و خودش هم اعتراف کرده بود، مجرم شناخته شده و به اعدام با طناب‌دار محکوم شد.

در تاریخ 26 سپتامبر سال 1803 میلادی، ساموئل به همراه یک محکوم به مرگ دیگر، به محل اجرای حکم در پاراماتا، یکی از حومه‌های سیدنی استرالیا برده شد تا در مقابل صدها نفر به دار آویخته شود. مأمور اعدام طناب‌دار را به دور گردن هر دو محکوم انداخت و حکم اجرا شد. مجرم همراه ساموئل پس از اندکی تقلا، جان خود را از دست داد اما طناب دور گردن ساموئل از هم باز شد و او به زمین افتاد.

مأمور اعدام به دستور مقامات قضایی حاضر در صحنه به سرعت طناب را برداشت و بار دیگر، این بار محکم‌تر و با دقت بیشتر دور گردن ساموئل محکم کرد. ساموئل بار دیگر به پای چوبه‌دار رفت و مأمور هم ارابه زیرپایش را هل داد اما طناب دور گردنش بازهم باز شد و او دوباره به زمین افتاد. این بار مأمور اعدام باوجود اعتراض حاضران در صحنه اجرای حکم، طناب را بار دیگر دور گردن ساموئل پیچید اما باز هم همان اتفاق رخ داد.

مقامات حاضر در صحنه که نمی‌دانستند باید چه کار بکنند به سراغ فرماندار منطقه رفتند فرماندار به محل اعدام آمد و پس از انجام بررسی لازم درباره طناب مشخص شد که طناب اصلاً پاره نشده است و هر سه بار به علت نامعلومی او به زمین افتاده است.

حکم آخر: فرماندار با بیان اینکه این اراده خدا بوده که مانع از مرگ ساموئل شده است، از اجرای دوباره حکم جلوگیری کرد، حکم ساموئل پس از این ماجرا به حبس ابد تغییر یافت.

زندگی روز تخت تشریح

ویلیام دوئل نوجوان 16 ساله انگلیسی بود که به اتهام تجاوز جنسی و قتل دختری به نام «سارا گریفن» در منطقه آکتون لندن مجرم شناخته شده و به اعدام محکوم شد. اگرچه حرف و حدیث‌های زیادی درباره محاکمه این نوجوان وجود داشت اما به هر حال براساس حکم دادگاه در تاریخ 29 نوامبر 1840 میلادی، دوئل در تایبرن به همراه 4 تبهکار مخوف دیگر به دار آویخته شد.

جسد ویلیام بعد از اجرای حکم به مدت 20 دقیقه در هوا معلق بود و سپس جسد را پایین آورده و آن را به یک مرکز جراحی منتقل کردند تا به یک دانشکده آموزشی جراحی اهدا شود. بعد از انتقال جسد به دانشکده آموزشی، بدن دوئل روی یک تخت گذاشته شده و دانشجویان برای کالبد شکافی جسد آماده شدند ولی اتفاق افتاد که همه را به وحشت انداخت. یکی از پرستاران متوجه شد که جسد دارد تکان می‌خورد، تنفس جسدش گرم و گرمتر شد، او پس از گذشت دو ساعت دیگر می‌توانست راحت بایستد.

همان شب دوئل را که شوکه شده بود و نمی‌دانست چه اتفاقی برایش رخ داده است، به زندان نیوگیت منتقل کردند. دوئل که در زمان اجرای حکم از تب و لرز و هذیان رنج می‌برد، ادعا که اصلاً صحنه اجرای حکم و به دار آویخته شدنش را به خاطر نمی‌آورد و هیچ تصویری از ان لحظات در ذهن ندارد. در آن زمان این تئوری مطرح شد که وضعیت و خیم جسمانی دوئل باعث نجات او از مرگ شده است.

حکم آخر: پرونده دوئل در آن زمان سر و صدای زیادی به پا کردف افراد زیادی خواستار عدم اجرای حکم دوباره او بودند و سرانجام مقامات قضایی بعد از بررسی‌های گسترده تصمیم گرفتند به جای اعدام او را به جایی تبعید کنند.

مردی که نشد اعدام بشه!

«جان هنری جورج‌لی» که بیشتر باعنوان «جان‌بابا کومالی» یا «مردی که آنها نتوانستند اعدامش کنند» شناخته می‌شود، مردی انگلیسی بود که سه‌بار از اعدام جان سالم به در برد. لی‌که در نیروی دریایی سلطنتی انگلیس خدمت می‌کرد، در سال 1885 به اتهام دزدی دستگیر شد اما در جریان بررسی پرونده‌اش به قتل وحشیانه‌ «اما کیسی» زن صاحبکارش در خانه آنها در تاریخ 15 نوامبر 1884 هم متهم شد. لی بعد از بررسی مدارک و شواهدی که علیه او وجود داشت.

سرانجام در قتل این زن مجرم شناخته شده و محکوم به اعدام شد. در 23 فوریه 1885، مسئولان اجرای حکم، سه بار او را در زندان اعدام کردند اما لی هر سه بار جان سالم از مرگ به در برد.

ظاهراً دلیل عدم موفقیت در اجرای اعدام‌ها هم این بود که هر بار دریچه داربست زیر پای متهم باز نمی‌شد؛ البته با وجود اینکه مسئول بستن داربست، چندبار دریچه را امتحان کرده بود. نظریه‌های بسیاری در آن زمان درباره ناکامی در سه بار اجرای حکم اعدام‌ها مطرح شد اما براساس مدارک وزارت کشور انگلیس، علت اصلی این اتفاق مکانیسم نادرست چوبه‌دار بود که منجر به بروز این اختلال شده بود. البته اتفاقی که برای لی رخ داد، باعث شد از ن پس چوبه‌دار مطمئن‌تری را در انگلیس بسازند تا دوباره چنین اتفاقی تکرار نشود.

حکم آخر: پس از وقوع این اتفاق عجیب و غریب وزیر امور داخله وقت انگلیس، دستور داد حکم لی را از اعدام به حبس ابد تغییر دهند. البته لی به این حکم هم راضی نبود. او دادخواست تجدیدنظر درباره حکمش ادامه داد تا اینکه سرانجام در سال 1907 آزاد شد. لی پس از نجات از مرگ و آزادی بیکار ننششت و سعی کرد با برگزاری سخنرانی‌های مختلف ماجرای زندگی خود را به گوش مردم و خصوصاً ناامیدها برساند. او حتی تبدیل به سوژه یک فیلم صامت هم شد. لی با شروع جنگ دوم جهانی ناپدید شد و به همین دلیل گفته می‌شود که او در دوران جنگ دوم جهانی از دنیا رفته است اما با این حال مدارک دیگری نشان می‌دهد که او در سال 1945 در ایالات متحده آمریکا درگذشته است.

نوزادکشی که نمرد

«آن‌گرین» یک پیشخدمت انگلیسی بود که در سال 1650 به قتل یک نوزاد متهم شد. گرین به عنوان پیشخدمت وارد خانه توماس رئاد شده بود اما بعد از مدتی فریب نوه ارباب خود را خورد و باردار شد. او به توصیه مردم جوان نوزاد خود را کشت در حالی که مدعی بود نوزاد مرده به دنیا آمده است. به هر حال گرین به جرم نوزادکشی محکوم به مرگ شد و در تاریخ 14 دسامبر 1650 میلادی در آکسفورد اعدام شد. به خواسته خود گرین چند نفر از دوستانش به محل اعدام آمده بودند تا پس از انجام اعدام چند ضربه به بدن او بزنند تا مطمئن شوند او مرده است چرا که او با توجه به داستانی که شنیده بود می‌ترسید که زنده زنده در گور دفن شود. بعد از اجرای حکم جسد گرین را از دار جدا کرده و خبر مرگ او را به پزشک زندان رساندند. وقتی گواهی فوت گرین صادر شد جسدش را برای کالبدشکافی به یک دانشگاه پزشکی فرستاند یک روز بعد از اجرای حکم، لحظاتی پیش از آغاز کالبدشکافی جسد چند دانشجو متوجه شدند که گرین دارد به سختی نفس می‌کشد. گرین به سرعت تحت درمان قرار گرفت و جان تقریباً از دست رفته خود را باز یافت.
حکم آخر: این اتفاق در آن زمان سروصدای زیادی به پا کرد و عده‌ای می‌گفتند که این خواست خدا بوده که به کمک یک فردی بی‌گناه آمده است و بنابراین وی آزاد شد.

نخستین آمریکایی بازگشته از پای دار

«ویلی فرانسیس» اولین اعدامی نجات یافته از مرگ در ایالات متحده است و به همین دلیل هم در جهان شناخته شده است.  او یک نوجوان سیاهپوست بود که در سال 1945 میلادی به جرم قتل «اندرو توماس» صاحب یک داروخانه در «کاجون» ایالت لوییز یانا محکوم به اعدام با صندلی الکتریکی شد. گفته می‌شود که مقتول زمانی صاحبکار ویلی 16 ساله بوده است. پرونده قتل توماس به مدت 9 ماه معلق باقی مانده بود تا زمانی که فرانسیس به اتهام شرکت در جرم دیگری در تگزاس دستگیر شد و به قتل توماس اعتراف کردچون فرانسیس کیف پول توماس را با خود حمل می‌کرده است.

البته او در ابتدا ادعا می‌کرد که چند نفر دیگر مسئول قتل توماس بوده‌اند اما بی‌اعتنایی بازجویان به ادعاهای او در نهایت به این جنایت اعتراف کرد.

او در اعتراف‌نامه خود گفت: «این یک رازی بین من و او بود» معنای دقیقه جمله فرانسیس هنوز نامشخص است اما گیلبرت کینگ در کتابی تحت عنوان «اعدام ویلی‌فرانسیس» می‌گوید که صاحب داروخانه‌، فرانسیس را مورد آزار و اذیت جنسی قرار می‌داده است و برای همین او را به قتل رسانده بود.

فرانسیس در نهایت به رغم دو اعتراف‌نامه‌ای که نوشته بود. در دادگاه منکر همه اعترافات قبلی خود و خود را بیگناه دانست وکلای مدافع او هم در طول محاکمه‌ای هیچ مخالفتی با رأی دادگاه نکردند. هیچ شاهدی را به دادگاه احضار نکردند و هیچ دفاعی هم از او نکردند. دو روز پس از آغاز محکامه فرانسیس به اتهام قتل مجرم شناخته شده و محکوم به مرگ شد.

اما در روز اعدام یعنی در تاریخ 3 می سال 1946 صندلی الکتریکی نتوانست جان فرانسیس را بگیرد. شاهدان می‌گویند در حالی که ظاهراً اعدام الکتریکی فرانسیس داشت صورت می‌گرفت، فرانسیس از زیر کلاه چرمی که روی سرش گذاشته بودند، فریاد می‌زد: «درش بیارید، درش بیارید. بگذارین من برم»

در ابتدا اعلام شد که زندانبان‌ها صندلی متحرک الکتریکی که فرانیسیس روی آن نشسته بود را به درستی نصب نکرده بودند و برای همین شوکی به او وارد نشده است اما بعدها مقامات قضایی ایلاتی اعلام کردند که پس از نشستن فرانسیس روی صندلی الکتریکی واقعاً به او شوک وارد شده اما این شوک الکتریکی او را از پای درنیاورده است.

حکم آخر: فرانسیس پس از یک‌سال دوباره به اعدام با صندلی الکتریکی محکوم شد و این بار صندلی کار خودش را به درستی انجام داد.

شبی در بازداشتگاه نیروی انتظامی


سایت الف نوشت: اگر شما مدرس دانشگاه، پزشک، مهندس، کارمند، بازرگان و به طور کلی فرد آرام و محترمی هستید که تصور می کنید هیچگاه گذرتان به پلیس و دادگستری نمی افتد، لازم است این متن نسبتاً طولانی را تا آخر مطالعه نمایید تا احیاناً اگر با شرایط مشابهی مواجه شدید، اتفاقات عجیب و غریبی که برایتان خواهد افتاد باعث بهت و حیرتتان نشود!

برای درک بهتر موقعیت آنچه بر نویسنده متن رفته است تشریح بیوگرافی مختصری از نگارنده مفید فایده است. نگارنده با مدرک تحصیلی کارشناسی ارشد از سال ۱۳۷۹ تاکنون به صورت پاره‏ وقت در دانشگاه های آزاد اسلامی، پیام نور و علمی کاربردی به تدریس اشتغال داشته است. مدرس دوره های آموزشی در دستگاه های اداری از جمله نیروی انتظامی بوده و هر از چندگاهی مطالبی اجتماعی اقتصادی در جراید و پایگاه های خبری تحلیلی منتشر نموده است.
بسیاری از دانشجویان سابق نگارنده هم اینک وکیل، قاضی، کارمند دادگستری و بعضاً مدرس دانشگاه شده اند. نویسنده حتی از فرماندهی نیروی انتظامی خراسان رضوی نیز جهت تدریس یک دوره آموزشی لوح تقدیر دریافت نموده است. اینها گفته شد تا بدانید اگر شرایطتان مساوی یا پایین تر از شرایط نویسنده است، وقوع اتفاقاتی مشابه آنچه گفته خواهد شد برای شما طبیعی بوده و نباید متعجب گردید.
این نوشته ۸ماه قبل تنظیم و برای انتشار به سایت الف ارسال شده بود، لکن در آن مقطع برخی از دوستان اظهار داشتند، بهتر است موضوع از طریق دیگری پیگیری شود تا بهانه ای جهت سوءاستفاده دشمنان نظام فراهم نشود. قبول نمودم و از مرجع دیگری پیگیر ماجرا شدم. نهایتاً نتیجه پیگیری ها این شد که موکت بازداشتگاه تعویض، آبخوری جدیدی در بازداشتگاه نصب و اصلاحاتی از این دست در کلانتری مورد بحث به عمل آمد. گویی نه خانی آمده است و نه خانی رفته است! لذا تصمیم گرفتم افکار عمومی را به قضاوت ماجرا دعوت نمایم. ضمناً آنچه در دادگاه گذشته است نیز ماجرایی شنیدنی است که در نوشته ای دیگر شرح آن را هم خواهم نوشت.
و اما ماجرا؛
ساعت حدود روز ۲۰ /۱۴ پنجشنبه مورخ ۵ بهمن۱۳۹۱ در بازگشت از محل کار و هنگام پارک خودرو، زمانی که قصد ورود به منزل را داشتم توسط فردی که دارای اختلافاتی با یکی از اعضای خانواده ام (و نه شخص خودم) است و از قبل در محل کمین نموده بود، مورد حمله و ضرب و شتم قرار گرفتم. همسایه ها تجمع نمودند و خود من هم دقیقاً در ساعت ۳۴ /۱۴ با پلیس ۱۱۰ تماس گرفته و شرح ماوقع را گزارش نمودم. الحق و الانصاف که گشت نیروی انتظامی هم سریع آمد و بنده و ضارب و یکی از همسایگان را که سعی در جداکردن ضارب از بنده را داشت، فی الفور سوار خودرو نموده و به پاسگاه قاسم آباد (شهر مشهد) منتقل نمود.
درکلانتری فرم هایی را تکمیل نمودیم و بعد تحویل بازداشتگاه شدیم. اعتراض نمودم که بنده شاکی، مضروب و مجروح شده‏ ام، ضارب هم که حیّ و حاضر و صحیح و سالم و دارای پرونده های متعدد کیفری در مرجع قضایی است. چرا باید من به بازداشتگاه بروم؟! گفته شد این جزئی از مقررات است و چون امروز پنجشنبه است و مجتمع قضایی حوزه قاسم آباد تعطیل است، باید منتظر بمانید تا ساعت ۱۷/۳۰ جهت اخذ دستور قضایی به کشیک دادگستری واقع در مجتمع قضایی امام خمینی منتقل شوید. چاره ای نبود کمربند و لوازمی که داشتیم را تحویل داده و بعد از ثبت نام هایمان در دفتر مربوطه و انگشت زدن وارد بازداشتگاه شدیم.
در ساعت مقرر همه بازداشتی ها را بیرون آورده و وسایل گرفته شده را عودت دادند. ناگهان صحنه‏ ای را دیدم که خشکم زد. سربازی آمد و به سرعت یک طرف دستبندی را بر یک دستم محکم کرد و طرف دیگر را به دست فرد دیگری! حیرت زده به این صحنه نگاه می کردم که دیدم زنجیری نیز آورد و یک طرف آن را به یک پایم قفل نمود و سر دیگر آن را به پای فرد دیگری! چند نفری از بازداشتی ها اعتراض نمودند که آخر این چه وضعی است؟ ما آبرو داریم و این رفتار صحیح نیست و از این استدلال ها. افسر مامور انتقال برای خواباندن اعتراضات، از چند پله‏ ی بازداشتگاه بالا رفت و با صدای بلند گفت آقایان توجه کنید، احتمالاً همگی شماها آدم های محترمی هستید، ولی الان و اینجا از نظر من همه‏ ی شما قاتلید! باید این وضع را تحمل کنید تا قاضی تکلیفتان را مشخص کند و قول می دهم بیشتر از نصفتان وقتی برگردیم آزاد شده باشید. یکی نبود بگوید مرد حسابی اگر این قدر مطمئن هستی که نیمی از این جماعت بیگناهند، یا خطایشان اندک است این بگیر و ببندها برای چیست؟
از یکی از سربازان درخواست نمودم به جای زنجیری که به پایم بسته شده بود، دستبند دیگری به دست دیگرم بزند، گفت نمی شود، دستبند کم داریم! به دستبند محکم شده بر دستم دقت کردم، دیدم گوشه اش نوشته است «Made In England» فهمیدم مسئول خرید مربوطه از تعهد کافی برخوردار بوده و فارغ از شعارهایی که در سطح جامعه به استعمارگر پیر می دهیم، ترجیح داده است به جای خرید دستبند بی کیفیت چینی، جنس درجه یک، ولو از دشمن تاریخی کشورمان خریداری نماید. اگر روزی این مامور خرید را ببینم ضمن تبریک به این تعهدش، به وی توصیه خواهم نمود، مسلمان! شما که از بلاد کفر ابزار بگیر و ببند می خرید خوب به تعداد کافی بخرید که ملت دلخسته زنجیر استیل انگلیسی، لنگ یک دستنبد اضافی نباشند! البته قفل و زنجیر پایمان گویا چینی بود چون بعداً هنگام باز کردن برایمان مشکل ساز شد!
القصه از بازداشتگاه بیرون آورده شدیم تا سوار خودروی ون پلیس شده و به محل مورد نظر منتقل شویم. گروه ما متشکل از یک زنجیره‏ ی انسانی ۴ نفره بود که دست ها و پاهایمان به هم بسته شده بود. سایر گروه ها نیز ۴نفره، ۳نفره و ۲نفره بودند. در بینمان دختر جوانی هم بود که به دست هایش دستبند و پاهایش پابند زده بودند. نمی دانم شما مخاطب گرامی تاکنون داخل خودروی ون نیروی انتظامی را از نزدیک دیده‏ اید یا نه؟ به جز صندلی راننده و سرنشین، قسمت عقب ون به دو بخش مجزا تقسیم شده است. ابتدا فضای کوچکی است که مامورین بدرقه در آن می نشینند و در حالت عادی و فشرده گنجایش ۴ نفر را دارد که در آن روز ۶ سرباز و آن دختر جوان در قسمت جلو نشستند! عملاً دختر جوان در آغوش سرباز کناری بود و سربازان هم همچون ماهی های ساردین داخل کنسرو! قسمت دوم ون با یک فنس از این قسمت جدا شده و درب کوچکی برای آن تعبیه شده است که برای عبور از آن باید تقریباً به حالت نشسته درآمد.
حال تصور کنید زنجیره‏ ی انسانی ۴ نفره ما به چه مشقتی از آن در کوچک و از بین کسانی که قبل از ما وارد شده بودند عبور نمود. فضای این قسمت خودرو در حالت عادی گنجایش حداکثر ۸ نفر را دارد اما در آن روز بالاجبار ۱۴یا ۱۵ بازداشتی بازداشتگاه را داخل ون نمودند. مجدداً تعدادی از بازداشتی ها اعتراض نمودند که فضا برای این همه آدم وجود ندارد و نفس کشیدن هم مشکل شده است. همان مامور قاتل بین یا شاید هم سربازی از بیرون خودرو با صدای بلند گفت ما ۲۰ نفر را هم داخل ون جا داده ایم ساکت باشید این که چیزی نیست!! این را که شنیدم به مظلومیت نیروی انتظامی پی بردم و مطمئن شدم حق مسلم این نیرو در ثبت رکورد بیشترین تعداد انسان داخل خودرو در کتاب گینس چه آسان به یغما رفته است! در واقع بر روی پای هر فردی، شخص دیگری نشسته بود و همه در حالت خمیده و کز کرده بودند. یک نفر هم در این بین بود که لباس‏هایش آغشته به گازوئیل بود و بوی ناخوشایندی از لباس هایش بر می خواست که تحمل این وضعیت را برای سایرین دو چندان دشوار نموده بود.
به نظرم تعداد ۱۵گوسفند را هم نتوان داخل آن فضا جا داد چه رسد به ۱۵ انسانی که هنوز اتهام آنها ثابت نشده و به قول مامور انتقال نصفشان همان شب آزاد خواهند شد. این شیوه جابجایی بازداشت شدگان را نه تنها خلاف حقوق انسانی که خلاف حقوق حیوانات نیز می دانم و اگر خودم تجربه نمی کردم و شخص دیگری این ماجرا را برایم تعریف می کرد به هیچ وجه باورم نمی شد.
این وضعیت طاقت فرسا را نیم ساعتی تحمل نمودیم تا به مقصد رسیدیم. مجتمع قضایی امام خمینی در مرکز تجاری شهر مشهد و تقریباً نزدیکی حرم مطهر قرار دارد و این منطقه در حالت عادی هم محل رفت و آمد کثیری از زائران و مجاوران است، حال که چنان کارناوالی از بازداشت‏ شدگان زنجیر شده به یکدیگر هم راه افتاده بود تجمع مردم برای دیدن این صحنه ها دو چندان شده بود. در سیرکی که به راه افتاده بود گویا وضعیت بنده برای تماشاگران بیش از بقیه گرفتاران، از جذابیت برخوردار بود. کت و شلوار دست دوز گرانقیمت بر تن، سر و صورت خونین و مالین و دستبند بر دست و پابند بر پا! راه رفتن ۴ نفرمان با یکدیگر هم آخر کرکر و خنده بازاری بی نظیر ساخته بود. یکی زودتر و بلندتر گام بر می داشت، آن دیگری حواسش نبود پایش کشیده می شد و این ناهمانگی در حرکت به بقیه زنجیره منتقل می شد و حرکت عجیب و غریبی که بی شباهت به یک موج مکزیکی ناقص نبود به نمایش در می آمد.
مضحکه ای به راه افتاده بود که می توانست هر مادر مردۀ ماتم‏ زده‏ ای را هم از خنده روده بر نماید، چه رسد به تماشگران بی غمی که برای تماشای این صحنه تجمع نموده و مشتاقانه با موبایل هایشان فیلمبرداری می نمودند. فقط حیف که بازیگران این نمایش،
۱۷/۳۰
از نمایشی که خود بالاجبار اجرا می کردند، لذتی نمی بردند!
تا قبل از این ماجرا، چند باری دیده بودم که عده ای را دستبند به دست و زنجیر به پا به دادگاه ها می برند و می آورند، همیشه با خود فکر می کردم این افراد، انسان های خطرناکی هستند که مرتکب جرایم سنگینی همچون قتل، آدم ربایی، تجاوز و امثالهم شده اند و نبودشان برای جامعه بهتر از بودشان است و باید از نزدیک شدن به آنها احتراز نمود. اما وقتی خود را در آن وضعیت دیدم، کوه تصوراتم فرو ریخت و متوجه شدم چه زود و سطحی قضاوت نموده ام. البته هنوز هم متوجه این مطلب نشده ام دادستان محترم کل کشور که خط در میان خبرنگاران را انزار و هشدار می دهد که فلان حرفتان افتراء است و آن یکی تهمت و دیگری جرم و نباید پیش از آنکه جرم کسی در دادگاه ثابت شود از او نام برد و تصویرش را نشان داد و حفظ حرمت افراد واجب است و علی هذا، آیا انتقال بازداشت شدگان به شکل توصیف شده و عکس و فیلم گرفتن ملت از این صحنه‏ ها را باعث هتک حرمت افراد و خلاف قانون و شریعت و عقل نمیداند؟! و اگر می داند چرا ایشان دادی نمی ستاند؟!
به هر حال از زیر نگاه های سنگین و پرسشگر مردم گذشتیم و وارد سالن مجتمع قضایی شدیم. ساعتی آنجا بودیم و بی آنکه قاضی پرونده ما را ببیند و حرفمان را بشنود، مجدداً برگرداندنمان به همان بازداشتگاه. هنگام عزیمت از یکی از ماموران پرسیدم تکلیف ما چه شد ما که اصلاً قاضی را ندیدیم. گفت نوشته است برای تحقیقات بیشتر تحت نظر باشند. البته بقیه قرارها هم اکثراً به همین شکل، سری وار صادر شده بود. بالاخره شب جمعه بود و مرده ها هم آزاد! سزاوار نبود که به قول آن مامور انتظامی، مشتی قاتل، وقت ارزشمند قاضی محترم کشیک را تلف نمایند. لذا قاضی محترم هم گویا به مختصر نوشته ای تعیین تکلیف همه را محول نموده بود به فردا! دیدم حق با جناب همیشه حق دار، قاضی محترم است.
تا آن لحظه تصور می نمودم قاضی دادگاه با شنیدن حرف هایم دستور آزادیم را صادر خواهد نمود. وقتی دیدم از ملاقات قاضی نیز محروم شده ام، به فکر التیام جراحاتم افتادم. از مامور مسئول بازداشتگاه درخواست نمودم برای پیش گیری از عفونت، زخم هایم ضد عفونی شده و پانسمان شوند، گفت طوری نیست! این در حالی بود که هنوز هم خونریزی از جراحاتم ادامه داشت و با دستمال کاغذی روی چند نقطه از زخم هایم فشار می‏ آوردم تا شاید خونریزی متوقف شد. آن دستنبد و شیوه جابجایی هم باعث تشدید خونریزی و سر باز کردن زخم ها شده بود. از استدلالش ناراحت شدم، گفتم خونریزی را که می بینی! اگر زخمها عفونت کند مراتب را گزارش خواهم نمود. ناگهان نعره زد «میگم برو توی بازداشتگاه»! فهمیدم نه! ما از دید این مامور هم مانند مامور قبلی، قاتلیم! این شخص مشتاقانه منتظر است اعتراضی نمایم تا باتومی بر سرم بکوبد و انتقام همه ناکامی های روزگارش را یکجا از من به زعم خود قاتل، بگیرد! برای پرهیز از ایجاد این تراژدی، بحث را دنبال نکرده و وارد بازداشتگاه شدم.
شاید تصور کنید خیال پردازی نموده و غلو می کنم. اما این طور نیست. همان شب فردی را آوردند که ضربات باتوم و شوکر تمام بدنش را رنگین کرده بود. این فرد را که فرزند شهید هم بود (فردای آن روز برادرش کارت بنیاد شهیدش را نشانمان داد) تنها با یک لباس زیر آورده بودند. گویا در مقابل مامورین مقاومت کرده و این بلا بر سرش آمده بود. این طور هم که دیگران می گفتند جرمش این بوده که زن و فرزندش را در منزل گروگان گرفته بود. البته خود مدعی بود که این گونه نبوده و مامورین حکم ورود به منزل نداشته اند و با زور وارد شده اند من هم مقاومت کرده‏ ام. صحبتم سر این فرد و اینکه حرف هایش درست بود یا نه، نیست. می خواهم بگویم که کوچکترین اعتراضی از طرف هر کسی می توانست چنان سرنوشتی به دنبال داشته باشد و خوانندگان تصور نکنند در حال داستان سرایی هستم! در جایی خوانده بودم افراد دستگیر شده توسط مامورین امنیتی ترکیه هنگامی که وارد اتاق بازجویی می شدند، اولین چیزی که نظرشان را جلب می کرد، نوشته ای بود که بالای سر بازجو قرار داشت. بر روی تابلوی مورد نظر نوشته شده بود: اینجا خدا وجود ندارد!
بگذریم موضوع را سیاسی نکنیم و فقط از جنبه انسانی به ماجرا نگاه کنیم.
بازداشتگاه متشکل از دو اتاق حدوداً ۱۵ متری و یک راهرو و یک دستشویی بود که البته شیر دستشویی نقش آبخوری را هم ایفا می کرد! نه خبری از صابون و مایع دستشویی بود و نه دوربین مدار بسته‏ ای در کار بود. یکی از اتاق ها چنان سرد و تاریک بود که همه بازداشت شدگان به اتاق دوم که اندکی گرم تر بود پناه برده بودند. کف اتاق موکتی بود که نمی توانست مانع از رسیدن سرما به بدن شود. به هر فردی هم پتویی رسیده بود. شام دادند. مقداری سوپ در ظروف یکبار مصرف. البته هر دو نفر یک ظرف. قاشق پلاستیکی به همه نرسید لذا من و فرد دیگری، مشترکاً با یک قاشق از همان ظرف مشترک مقداری سوپ خوردیم! ساعتی بعد همان مامور صدایم زد. دیدم مهربان شده است، گفت بیا زخم هایت را پانسمان کنم. تعجب کردم! کمی بتادین به زخم ها زد و گازی را به صورت نیم بند دور زخم انگشتهایم پیچید. بعد مرا به اتاق نگهبانی برد. دیدم خانواده‏ ام نگرانم شده اند و برایم قرص هایم را آورده اند (قرص های سرماخوردگی) قرص هایم را خوردم. گفتم شما بتادین و گاز آورده بودید؟ گفتند: آوردیم، نگذاشتند داخل بیاوریم. گفتند خودمان داریم. متوجه شدم مهربانی مأمور از کجا آب می‏خورد و فهمیدم امکانات مختصر درمانی هم دارند، اما حال درمان ندارند. هرچند برای حال گیری از بازداشت شدگان بسیار سرحالند!
دوباره برگشتم به بازداشتگاه. همه جور افرادی در بازداشتگاه جمع شده بودند. خطرناک، کم خطر و بی خطر. وقتی پای درد دل این افراد می نشستی، می‏دیدی که خیلی از این ها می توانستند اینجا نباشند. یکی رفتگر شهرداری بود و بخاطر سفته حدوداً پنچ میلیون تومانی بازداشت شده بود. دیگری کارگر کارواشی بود که او هم به خاطر یک سفته ۳میلیون تومانی آنجا بود. دو جوان حدوداً ۲۰ ساله که شغلشان جوشکاری اسکلت ساختمان بود و به قول خودشان اول صبحی و قبل از شروع کار خواسته بودند، دودی بزنند دستگیر شده بودند. از آنها یک مثقال تریاک کشف شده بود. یکی از بازداشت شدگان با لودگی می‏گفت مشکل شما این است که فقط یک مثقال مواد همراهتان بوده، اگر یک تن مواد داشتید الان آزاد بودید! این حرفش مرا به تفکر واداشت که نگاه جامعه، درست یا غلط نسبت به نیروی انتظامی و دستگاه قضا، نگاه مثبتی نیست. هیچ کدام این چند نفر به معنی واقعی کلمه آدم های شروری نبودند، اما در مسیری افتاده بودند که می توانست از آنها انسان های خطرناکی برای جامعه بسازد.
تازه متوجه شدم که دستگاه های اداری ما چه استعداد بی‏ نظیری برای مخالف سازی موافقین و معاند سازی منتقدین دارند و ما بی جهت به دنبال دشمن خارجی هستیم. با وجود چنین دوستانی چه جاجت به دشمن خارجی؟!
در سالن مجتمع قضایی امام خمینی که بودیم جوان حدوداً ۱۸ساله ای کنارم نشسته بود. پرسیدم برای چه اینجایی؟ گفت به دلیل دعوا. گفتم با چه کسی؟ گفت با بچه‏ های محله بالاتر از محلمان! فرد کناریم پرسید زدید یا خوردید؟ با افتخار و شادمانی تمام گفت زدیم، حسابی هم زدیم و لبخند رضایتی تمام صورتش را پر کرد. پرسیدم شغلت چیه؟ گفت در مکانیکی کار می‏کنم. این جوان و در واقع نوجوان ذره ای از کار خود احساس ندامت نمی کرد. اساساً قبحی در عملی که مرتکب شده بود نمی دید که احساس پشیمانی نماید. با افتخار به دادگاه آمده بود و هر حکمی هم که برایش صادر می نمودند، سندی می شد برای اثبات بزرگ شدنش نزد دوستان و هم محلی ها. قاضی هم با آن همه گرفتاری، فرصت نصیحت و مددکاری اجتماعی وی و امثال وی را نداشت که البته تکلیفی هم به این امور نداشت.
به او گفتم تا حالا خودت رو دقیق توی آینه نگاه کردی؟ با تعجب نگاهم کرد متوجه سوالم نمی شد. پرسیدم آمیتا باچان را می شناسی؟ با خنده گفت آره. گفتم عکس جوونی ها و فیلم های اون موقعشو که دیدی؟ خوش تیپه نه؟ باز خندید چیزی نگفت. متوجه حرفهایم نمی شد. گفتم به خدا قسم تو از اون خوش قیافه تری و به نظرم استعدادت هم کمتر از اون نیست، ولی ببین با خودت چیکار کردی و توی چه مسیری افتادی. به جای اینکه الان خونه باشی کنار پدر مادرت، اینجایی و در انتظار حکم زندان. با شغلی که داری راحت می تونی یک زندگی سالم تشکیل بدی و از خوشی های دنیا برخوردار بشی. اما الان چی؟ سر یک دعوای مسخره، داری سابقه دار میشی و آینده تو نابود می کنی. این دفعه نخندید. بهت زده نگاهم کرد و آرام سرش را پایین انداخت به دست های دستبند زده و پابند خورده من و خودش نگاه کرد. می دانستم حرفم ذهنش را درگیرکرده است. هر دو در وضعیت مشابهی بودیم (اسیر دستبند و پابند) دلیلی نداشت بخواهم به او دروغ بگویم و از موضع بالا نصیحتش کنم. می فهمید که حرفم از سر صداقت و خیرخواهی هست. تعریف و تمجیدی هم که کرده بودم بی ربط نبود. او به فکر فرو رفته بود. کاری که باید خیلی زودتر از این ها فرد دیگری در نقش روانشناس و مددکار اجتماعی او را وادار به انجام آن می نمود و من در این فکر بودم که اگر نیروی انتظامی و دستگاه
۱۷
قضایی به جای برخوردهای شدید و غلیظ، کمی هم به جنبه های پیشگیری و مشاوره و ارشاد بزهکاران اهتمام می ورزیدند، زندان های ما این قدر شلوغ نمی شد که همه مسئولین قضایی از کمبود زندان گله و شکایت داشته باشند.
سپری نمودن آن شب در بازداشتگاه، سخت و طولانی بود، هم به لحاظ وقایعی که بر من گذشته بود و هم به لحاظ انقلابی که در افکارم شکل گرفته بود. تصوراتم بهم ریخته بود و ذهنم قادر به تحلیل و هضم همه‏ ی‏ وقایع نبود. تا نزدیک صبح بیدار بودم با صدای یکی از بازداشتی ها که می گفت ساعت ۷ صبح است بیدار شدم. صبحانه ای در کار نبود. برای نماز هم لازم ندیده بودند ندایی بدهند. سرشماری کردند و ساعت ۹ صبح دوباره با همان کیفیت و وضیت دیشبی انتقالمان دادند به مجتمع امام خمینی. دوباره از زیر نگاه‏ های تحقیر آمیز و پرسشگر مردم عبور نمودیم و وارد سالن مجتمع شدیم. قاضی مربوط اول ضارب بنده را خواست و اظهاراتش را ثبت کرد. بعد مرا صدا زد و گفت فلانی از شما شاکی است چه توضیحی دارید؟ گفتم آقای قاضی شما سر و صورت بنده و ایشان را ملاحظه فرمایید، ببینید چه کسی مضروب شده است چه کسی به در منزل دیگری مراجعه و کمین کرده است. اساساً بنده با ۱۱۰ تماس گرفتم و شاکی واقعی من هستم. گفت: مگر هر کسی با ۱۱۰ تماس گرفت شاکی می شود؟ گفتم من کارشناس رسمی دادگستری هستم، دروغ نمی گویم. گفت: هر کی که می خوای باش! متوجه شدم که نه، من هنوز همان قاتل دیشبی هستم. چاره‏ ای نبود اظهاراتم را مکتوب نمودم و مقرّر شد دوباره به بازداشتگاه برگردانمان و ساعت ۱۷ به قید کفالت آزادمان کنند.
با پیگیری‏ هایی که خانواده ام به عمل آوردند، نهایتاً پس از برگشت به بازداشتگاه با کفالت ۵میلیون تومانی، ساعت حدوداً ۱۳ آزادم کردند.کاری که روز قبلش هم می توانستند، انجام دهند و شبی ما را مهمان بازداشتگاه نکنند. البته شاید گفته شود، بازداشت شدید تا تبانی نکنید! لکن در بازداشتگاه که همه بازداشتی ها کنار یکدیگر بودند و اگر بنا به تبانی بود، آنجا هم می توانست تبانی شکل بگیرد. البته یکی از دوستان می گفت بازداشت می کنند تا طرفین دعوا سختی بازداشتگاه و زندان را درک کرده و همان جا با هم به توافق و سازش برسند! علی ایحال فلسفه یک شب بازداشتی بر ما مشخص نشد.
هنگام آزادی توصیه نمودند، همان روز به پزشکی قانونی مراجعه کنم. با خود گفتم باز یک تحقیر و دردسر دیگر! اما باید می رفتم. دست بر قضا، پزشکی که مسئول معاینه بود، فردی با اخلاق، صبور و متعهد بود که خوشبختانه از نظر وی بنده قاتل نبودم. شهروندی عادی بودم که جهت معاینه و جلب نظر کارشناسی به ایشان مراجعه نموده بودم. با احترام برخورد نمود و نظر پزشکی خود را در پاکت لاک و مهر شده تحویلم داد که ساعتی بعد به پاسگاه تحویل دادم.
وقتی از پاسگاه بیرون آمدم با آنکه یک شب بیشتر آنجا نبودم و شهر هیچ تغییری نکرده بود، اما برای من این شهر دیگر همان شهر دیروزی نبود. شهر جدیدی بود با قواعد جدید که برای یک زندگی بهتر، لازم است همه شهروندان محترم آن (نه اشرار و اوباش) قاعده هایش را بدانند و به کار بندند.
توصیه هایی عبرت آموز:
هموطن گرامی اگر تا اینجای متن حوصله به خرج داده و همراه بوده اید، توصیه می کنم برای پرهیز از ایجاد گرفتاری مشابهی برای خودتان به این چند قاعده زندگی نوین شهری توجه کنید تا دچار دردسر نشوید.
۱-اگر در خیابان دیدید که دو نفر در حال نزاعند (حال موضوع نزاع، دعوای خانوادگی باشد یا سرقت و یا هر چیز دیگری) مبادا روحیه‏ ی شرقی تان گل کند و به قصد وساطت وارد ماجرا شوید. به محض اینکه پلیس بیاید همه افراد در صحنه را دستگیر خواهد نمود و اگر یکی از طرفین ولو به دروغ اظهار نماید که شما طرفداری طرف دیگر را نموده اید و به او حمله کرده اید، آن وقت می‏شوید یک پای ماجرا و مدتی گرفتار این موضوع خواهید شد. در این مواقع، بهترین کار آن است که در گوشه‏ ی امنی بایستید، موبایلتان را از جیبتان بیرون بیاورید و از صحنه نزاع فیلمبرداری کنید! فیلم شما علاوه بر آنکه به کار برادران زحمتکش نیروی انتظامی و دادگستری خواهد آمد، برای خودتان هم می تواند سرگرم کننده باشد. شما می توانید بعداً صحنه های ضبط شده را به همراه دوستانتان مرور کنید و کلی بخندید و لذت ببرید!
۲-استاد محترم دانشگاه، اگر دو دانشجو با خودروی خود در خیابان نزدتان آمده و درخواست نمره داشتند، فی الفور درخواستشان را رد نکنید. ابتدا به چهره شان دقیق شوید اگر استنباط کردید که اندکی شرّ تشریف دارند با زبان خوش درخواستشان را اجابت کنید وگرنه می توانند شیشه ماشین خود را بشکنند و کتک مفصلی شما را مهمان کنند، خصوصاً در اندام هایی که آثار کمی به جای می گذارد، همچون سر، اما دردش امان شما را خواهد برید و یا آثارش به رغم دیۀ کمی که دارد به حد کافی برای بردن آبروی شما کافی خواهد بود. مثل کبودی زیر چشم ها (مشابه وضعیت بنده!) آن دو دانشجوی فرضی می توانند قبل از حضور مامورین، خودزنی نموده و در سر و صورت خود خراش های سطحی اما پر هزینه‏ ای ایجاد نمایند و در دادگاه دیه سنگینی از شما طلب کنند و تخریب خودروی خود را نیز منتسب به شما نموده و حکم زندان ۶ماهه ای هم برایتان مهیا کنند. پلیس هم که بیاید بدون توجه به شأن و جایگاه اجتماعی تان همۀ شما را به کلانتری منتقل نموده و به استناد اینکه نزاع دسته جمعی است، داستان دستبند و پابند و بازداشتگاه و غیره برایتان تکرار خواهد شد. البته مشخص است در این بین شما بیشتر ضرر می کنید یا آن دو دانشجونما!
۳-اگر کسی با شما دشمنی دارد و می خواهد برایتان ماجرایی دست و پا کند، از دشمنتان دوستانه بخواهید بالاغیرتاً روز تعطیل را برای انتقام جویی انتخاب نکند. هم خودش به زحمت فراوان می افتد هم شما و هم مامورین زحمتکش نیروی انتظامی و دادگستری. بگذارید روز تعطیل، آب خوش از گلوی همه پایین برود.
۴-ذهنتان را از فیلم های پلیسی وطنی که می بینید، بطور کلی پاک کنید. فیلم هایی که در آن حقوق متهمین در حد بالاترین استاندارهای جهانی و حتی فراتر از آن رعایت می شود و پلیس از ابزار و ادوات عجیب و غریب علمی جهت کشف جرم بهره می‏برد و همه جا مجهز به دوربین های مدار بسته است. به قول مهران مدیری «این قرتی بازی ها» مال فیلم هاست. دنیای واقعی چیز دیگری است. در آن شبی که در پاسگاه در بازداشت بودیم، یک بار هم فرمانده پاسگاه سری به بازداشتگاه نزد تا ببیند بازداشت شوندگان در چه وضعیتی هستند، زنده اند؟ مرده اند؟ همدیگر را خورده اند؟ شما و طرف مقابلتان را در یک اتاق می گذارند و اگر مجدداً با یکدیگر درگیر شوید تا ماموری بخواهد بیاید ببیند چه خبر است، یکی تان به آن دنیا سفر کرده اید!
اگر خواندن چهار مورد فوق لبخندی بر لبتان نشانده است، پس هنوز متوجه موقعیت خطیری که ممکن است در آن گرفتار شوید نشده اید. برای مثال در مورد (۲) اگر شما شاهدانی مبنی بر حمله دانشجویان به خود نداشته باشید، آنگاه همه چیز به علم قاضی بستگی خواهد داشت و تقریباً شانسی برای خلاصی از مهلکه و زندان نخواهید داشت.
و آخر دعوانا:
متن اولیه ای که نگارنده تنظیم نموده بود تیز و گزنده بود و شائبۀ بهره برداری سیاسی از آن می رفت لذا با مروری مجدد بخش هایی از آن حذف شد تا آنچه باقی می ماند صرفاً بیان یک معضل اجتماعی و فراخوانی عمومی جهت استفاده از خرد جمعی برای حل آن و توجه مسئولین مربوط به موضوع باشد. نگارنده آنچه را که لازم می‏دید، عموم بدانند بیان کرد و امیدوار است مسئولان از آستانه تحمل کافی جهت شنیدن انتقادات و گلایه ها برخوردار باشند و سیل تکذبیه و تهدیدیه را روانه اینجانب نسازند. به قول آقای توکلی، شرایط به گونه ای باشد که افراد از آزادی پس از بیان هم برخوردار باشند.
طبیعی است در نیروی انتظامی و دادگستری، کارکنان خدوم و زحمتکشی هم مشغول کارند که کسی منکر خدمات آنان نیست حتی نویسنده متن در همان پاسگاه هم مامورین منضبط و با شخصیتی را دید که حرمت اشخاص را رعایت می نمودند. لکن این نوشتار با تمرکز بر نقاط آسیب نیروی انتظامی و دادگستری که بیشتر افراد جسارت یا حوصله بیان آن را ندارند، تنظیم شده است. تشکر و تقدیرها باشد برای دیگران و اگر کسی انجام نداد، نگارنده در مرقومه دیگری نقاط مثبت و رفتارهای پسندیده ماموران انتظامی را هم برخواهد شمرد. هر چند در همین نوشته هم به تعدادی از آنها اشاره شده است.
با توجه به اینکه تمامی اسناد و مدارک ماجرای توضیح داده شده در نیروی انتظامی و دادگستری موجود است و شاهدان وقایع هم بسیارند انشاالله که مسئولین مربوط پیگیر موضوع شده و اقدامات اصلاحی خود را محدود به تعویض موکت بازداشتگاه و نصب آبخوری و امثالهم نسازند و نتیجه بررسی ها را، هر چه باشد ولو به ضرر نگارنده به اطلاع عموم برسانند.
اگر مجالی باشد در مقالی دیگر، نگارنده مطالب و راهکارهایی که می تواند منجر به کاهش آمار مراجعان به مراجع قضایی و به طور کلی بزهکاری اجتماعی شود و همچنین تفکر غلطی که به زعم نویسنده هم اینک بر نیروی انتظامی و دادگستری حاکم است و لازم است اصلاح گردد تشریح خواهد نمود تا صرفاً به بیان مشکل و بدون ارائۀ راه حل بسنده نشده باشد.

برنده جایزه نوبل ادبیات سال 2013


خبرگزاری مهر: کمیته نوبل آلیس مونرو داستان نویس 82 ساله کانادایی را به عنوان برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 2013 معرفی کرد.آلیس مونرو برنده نوبل ادبی 2013 شد.

به گزارش سایت نوبل، کمیته نوبل نام آلیس مونرو داستان‌نویس کانادایی را به عنوان برنده جایزه امسال خود در حوزه ادبیات اعلام کرد.


کمیته ادبی نوبل در متن اعلامیه خود از آلیس مونرو به عنوان «استاد داستان کوتاه معاصر» یاد کرده است.

آلیس مونرو در 10 جولای 1931 در وینگهام کانادا به دنیا آمده و اکنون هشتاد و دو سال عمر دارد.

سال گذشته مو یان از چین برگزیده این جایزه مهم و بین‌المللی شده بود.

برندگان نوبل ادبی از سال 2000 به این سو به شرح زیر هستند:

2000 ـ گائو تسینگ جیان (چین)
2001 ـ وی اس نایپل (ترینیداد و توباگو)
2002 ـ ایمره کرتس (مجارستان)
2003 ـ جان مکسول کوئتزی (آفریقای جنوبی)
2004 ـ الفریده یلینک (اتریش)
2005 ـ هرولد پینتر (انگلستان)
2006 ـ اورهان پاموک (ترکیه)
2007 ـ دوریس لسینگ (انگلستان)
2008 ـ ژان ماری گوستاو لوکلزیو (فرانسه)
2009 ـ هرتا مولر (آلمان)
2010 ـ ماریو بارگاس یوسا (پرو)
2011 ـ توماس ترانسترومر (سوئد)
2012- مو یان (چین)

متن ترانه فرار از سرنوشت


آدم از سرنوشت چطور میتونه فرار کنه
آدم با این همه درد وغم میگی چیکار کنه
نریز نریز نریز ای اشک پاک
ای غم ازغم قلبم سینه چو پاک
ای ای دل تحمل داشته باش
ای ای دل تحمل داشته باش

مزه ی زندگی گاهی تلخه
گاهی خوبو شیرینه
تابوده این بوده تلخو شیرین
معنی هستی اینه
چرخ گردون گاهی آدما رو اون بالا می نشونه
گاهی هم از اوج خوشبختی ها به پایین می کشونه
نریز نریز نریز ای اشک پاک
ای غم ازغم قلبم سینه چو پاک
ای ای دل تحمل داشته باش
ای ای دل تحمل داشته باش

آدم از سرنوشت چطور میتونه فرار کنه
آدم با این همه درد وغم میگی چیکار کنه
نریز نریز ای اشک پاک
ای غم ازغم قلبم سینه چو پاک
ای ای دل تحمل داشته باش
ای ای دل تحمل داشته باش

ترانه سرا ( جهانبحش پازوکی )

پوران