AzadAndish.ir :. زندگينامه جابز چگونه نوشته شد

   English  
صفحه اصلی | آرشیو | پیوندها | خبرنامه | ارسال مطلب | تماس با ما شنبه 01 اردیبهشت 1403،April 20 ,2024
مرگ استيو جابز خالق دنياي اپل بسياري از دوست‌داران فناوري در جهان و ايران را متاثر کرد. خبر مرگ آقاي اپل چنان در رسانه هاي مجازي و چاپي فراگير شد که حتي بسياري از ايرانياني...
کد خبر : 636 تاریخ انتشار : 20:49 - 12 آذر 1390 تعداد بازدید : 6058

مرگ استيو جابز خالق دنياي اپل بسياري از دوست‌داران فناوري در جهان و ايران را متاثر کرد. خبر مرگ آقاي اپل چنان در رسانه هاي مجازي و چاپي فراگير شد که حتي بسياري از ايرانياني که هيچ شناختي نسبت به او نداشتند را واداشت تا به جستجوي نام و نشان او بر آيند.از همين روست که کتاب زندگي‌نامه استيو جابز که به قلم والتر آيزاکسون نوشته شده است نيز در ليست پر فروش ها قرار مي گيرد و به زبان هاي مختلف ترجمه مي شود. اگر شما نيز جز طرفداران محصولات اپل هستيد و مي خواهيد بدانيد که استيو جابز پيش از مرگش چگونه زيسته است و چگونه توانسته يک سيب گاز زده را اينچنين در چشم بسياري محبوب سازد پس حتما از اين هفته پاورقي عصرارتباط را بخوانيد.

اوایل تابستان سال 2004، استیو جابز با من تماس گرفت. سال‌ها بود هر از چندگاهی با من ارتباط داشت که این ارتباطات برخی اوقات به اوج می‌رسید، به خصوص وقتی او سرگرم تلاش برای رونمایی از یک محصول جدید بود و می‌خواست عکس آن روی جلد هفته‌نامه «تایم» چاپ شود یا گزارشی از آن در شبکه سی‌ان‌ان پخش شود - رسانه‌هایی که من در آنها کار می‌کردم- اما در آن مدتی که دیگر در هیچ کدام از این رسانه‌ها نبودم، خبر چندانی از او نداشتم. وقتی تماس گرفت، ابتدا کمی درباره «موسسه آسپن» که من به تازگی به آن پیوسته بودم، صحبت کردیم و بعد او را دعوت کردم تا در کمپ تابستانی ما در «کلورادو» سخنرانی کند. او از این دعوت ابراز خوشحالی کرد اما نه برای سخنرانی. می‌خواست پیاده‌روی کند تا بتوانیم با هم حرف بزنیم.

این حرفش کمی عجیب بود. من تا آن زمان نمی‌دانستم پیاده‌روی طولانی، روش مورد علاقه او برای گفت‌وگوهای جدی است. در این پیاده‌روی معلوم شد می‌خواهد زندگینامه‌اش را بنویسم. من تازه زندگینامه «بنجامین فرانکلین» را منتشر کرده بودم و سرگرم نوشتن زندگینامه «آلبرت انیشتین» بودم. در واکنش اولیه با حالت نیمه‌شوخی گفتم آیا واقعا خود را در حد و اندازه این افراد می‌داند. به او گفتم هنوز در میانه راه یک مسیر پرپیچ و خم قرار دارد و فراز و فرودهای فراوانی در انتظار اوست. در نهایت گفتم الان نه اما شاید یک یا دو دهه دیگر وقتی بازنشست شد، این کار را برای او انجام دادم.

 من جابز را از سال 1984 می‌شناختم؛ یعنی وقتی به منهتن جنوبی آمد تا در ضیافت ناهاری با دبیران خبر نشریه تایم اختراع جدید خود «مکینتاش» را معرفی کند. حتی آن زمان نیز آدم زودرنجی بود و در ضیافت با یکی از خبرنگاران تایم که با افشاگری جدی‌ای باعث رنجش او شده بود، حسابی درگیر شد اما وقتی بعدها با او همکلام شدم، مثل خیلی‌های دیگر در طول سالیان قبل حس کردم تا حدی شیفته جدیت خوشایندش شده‌ام. رابطه ما حتی بعد از اخراج او از اپل همچنان ادامه داشت. وقتی طرحی داشت، مثل طرح رایانه NeXT یا فیلم Pixar، پرتو جذابیتش ناگهان بار دیگر روی من متمرکز می‌شد. در این مواقع، مرا به یک رستوران سوشی در منهتن دعوت می‌کرد تا به من نشان دهد چیزی که دارد با حرارت از آن سخن می‌گوید، بهترین چیزی است که تاکنون اختراع کرده است. من او را دوست داشتم.

وقتی استیو به کادر مدیریت اپل برگشت، عکس او را روی جلد تایم کار کردیم. مدت‌زمان زیادی نگذشت که کم‌کم ایده‌هایش را برای گسترش تولید مجموعه‌ای که در آن زمان در دست داشتیم با ما در میان گذاشت و آن، کار بر روی بانفوذترین افراد قرن بود. در آن زمان او کمپین «متفاوت بیندیشید» خود را آغاز کرده بود و در قالب آن تصاویر نمادینی از برخی از چهره‌هایی که ما روی آنها کار می‌کردیم به نمایش می‌گذاشت. او با این کار سنگ بنای تلاش برای ارزیابی جذابیت چهره‌های متنفذ تاریخی را گذاشت.

بعد از اینکه پیشنهاد استیو را برای نوشتن زندگینامه‌اش نادیده گرفتم، جز خبرهای گه‌گاهی و پراکنده دیگر خبری از او نداشتم تا اینکه یک بار به او ایمیل زدم تا بپرسم آیا دخترم درست می‌گوید که لوگوی اپل در واقع ادای دینی است به «آلن تورینگ»[Alan Turing] پیشتاز علم رایانه در انگلیس که کدهای رایانه‌ای جنگ آلمان را شکست. او بعدها با گاز زدن یک سیب آلوده به سیانور خودکشی کرد. جابز در پاسخ نوشت نه اما آرزو می‌کرد ای کاش به این مساله فکر کرده بود. همین سوال و جواب سرآغاز یک تبادل نظر بین من و او درباره تاریخ اپل شد و من ناگهان خود را درگیر جمع‌آوری رشته‌های یک موضوع جدید دیدم تا اگر روزی تصمیم گرفتم زندگینامه او را بنویسم، اطلاعات کافی داشته باشم. وقتی زندگینامه انیشتین منتشر شد استیو در نشست رونمایی از کتاب من در «پالو آلتو»[Palo Alto] شرکت کرد. در این نشست مرا به کناری کشاند و بار دیگر گفت که او موضوع خوبی برای نوشتن زندگینامه است.

پافشاری‌اش باعث سردرگمی من شده بود. او به حساسیت درباره حریم خصوصی خود معروف بود و من دلیلی نمی‌دیدم که باور کنم هیچ کدام از کتابهای مرا خوانده باشد. شاید روزی بگویم چرا اما در سال 2009، «لارن پاول»[Laurene Powell] همسر جابز صریحا به من گفت :«اگر می‌خواهید کتابی درباره جابز بنویسید، بهتر است الان دست به کار شوید.» او تازه مرخصی دوم پزشکی خود را گرفته بود. من پیش همسر جابز اعتراف کردم که وقتی او اولین بار این موضوع را با من در میان گذاشت، اصلا نمی‌دانستم بیمار است. او در پاسخ گفت تقریبا هیچ کس نمی‌دانست. همچنین افزود جابز حتی قبل از اینکه به خاطر سرطانش به اتاق عمل برود، با من تماس گرفت و باز هم از بیماری خود حرفی به من نزد.

در آن زمان بود که من تصمیم گرفتم این کتاب را بنویسم. جابز با اذعان به اینکه هیچ کنترلی بر مطالب این کتاب نخواهد داشت یا حتی حق خواندن آن را قبل از چاپ به خود نمی‌دهد، باعث حیرت من شد. او گفت: «زندگینامه جابز توست و من حتی آن را قبل از چاپ نخواهم خواند.» اما بعدها در پاییز همان سال نظرش را درباره این مساله تغییر داد. البته من نمی‌دانستم یک مرحله پیشرفته دیگر از سرطان به سراغش آمده است. او دیگر جواب تماس‌هایم را نمی‌داد تا اینکه من برای مدتی این پروژه را کنار گذاشتم.

 مدتی بعد زمانی که انتظارش را نداشتم در شب سال نو میلادی 2009 با من تماس گرفت. جابز با تنها خواهرش «مونا سیمپسون[Mona Simpson]» نویسنده آمریکایی در منزلش در «پالو آلتو» تنها بود. همسر و سه فرزندش برای اسکی به سفری کوتاه رفته بودند اما او به لحاظ جسمی آنقدر قدرت نداشت که به آنها بپیوندد. جابز آن شب در گذشته‌هایش سیر می‌کرد. ما بیش از یک ساعت با هم حرف زدیم. او یادش می‌آمد که وقتی 12 سالش بوده می‌خواسته یک فرکانس‌شمار بسازد. در همان سن شماره «بیل هولت»[Bil Hewlett] موسس شرکت HP  را از دفترچه تلفن عمومی پیدا کرده و با او تماس گرفته تا قطعات مورد نیاز خود را از او بگیرد. جابز گفت 12 سال گذشته از عمرش از زمانی که به اپل بازگشته، پرثمرترین دوران زندگی او از نظر تولید محصولات جدید بوده است اما هدف مهمتر او انجام دادن کاری بود که هولت و دوستش «دیوید پکارد» انجام دادند و آن، تاسیس شرکتی بود که به قدری سرشار از فعالیت خلاقانه است که بعد از مرگ آنها نیز به حیات خود ادامه داد.

او گفت: «من در کودکی همواره خود را یک شخص انسان‌دوست می‌دانستم اما به تجهیزات الکترونیک علاقه‌مند بودم... سپس مطلبی خواندم به قلم یکی از قهرمانان زندگی‌ام «ادوین لند»[Edwin Land] از شرکت «پولاروید»[Polaroid] که در آن درباره اهمیت کسانی حرف زده بود که یک پای آنها در حوزه انسان‌دوستی و پای دیگر آنها در حوزه علوم است. بعد از خواندن این مطلب به این نتیجه رسیدم که این دقیقا همان کاری است که می‌خواهم انجام دهم.» گفت‌وگوی ما طوری بود که به نظر می‌رسید او محورهای زندگینامه خود را به من پیشنهاد می‌دهد (و در این مورد دست کم همینطور شد). خلاقیتی که در آن حس انسان‌دوستی و علم‌گرایی در یک شخصیت قدرتمند با یکدیگر تلفیق می‌شوند، نکته مورد علاقه من در زندگینامه‌هایی است که درباره فرانکلین و انیشتین نوشته‌ام. به اعتقاد من، این کلید خلق اقتصادهای خلاق در قرن بیست و یکم است.

یک بار از جابز پرسیدم چرا می‌خواهد من زندگینامه او را بنویسم. او در پاسخ گفت: «به نظر من تو استعداد خوبی در به حرف کشیدن آدم‌ها داری.» این جواب برای من غیرمنتظره بود. من می‌دانستم که برای نوشتن زندگینامه جابز باید با شماری از کسانی که او آنها را از کار اخراج کرده، از آنها سوءاستفاده کرده، آنها را ترک کرده یا حتی عصبانی و رنجانده است، گفت‌وگو کنم. من نگران بودم او با این گفت‌وگوها راحت نباشد. در ابتدا هم وقتی روی سخن یکی از آنها به او برمی‌گشت، دست و پای خود را گم می‌کرد اما بعد از چند ماه خود او افراد مختلف حتی دشمنانش را ترغیب می‌کرد با من حرف بزنند. تلاشی هم نمی‌کرد برای این گفت‌گوها حد و مرزی بگذارد. روزی به من گفت: «من در زندگی کارهای زیادی کرده‌ام که جایی برای افتخار ندارند اما در کل من هیچ رازی در سینه ندارم که نتوانم پرده از آن بردارم.» او هرگز تلاشی برای نظارت بر چیزی که من می‌نوشتم، نداشت یا حتی هیچ وقت درخواست نکرد مطالب من را قبل از چاپ بخواند. فقط یک بار مداخله کرد و آن هم زمانی بود که ناشر من داشت درباره طراحی جلد کتاب تصمیم میگرفت. وقتی استیو نسخه اولیه طراحی جلد پیشنهادی را دید، آنقدر از آن بدش آمد که درخواست کرد طرح پیشنهادی خود را ارائه کند. من که هم از طرح او خوشم آمده بود هم مصمم بودم از آن استفاده کنم، بلافاصله پیشنهاد او را پذیرفتم.

من در نهایت بیش از 40 گفت‌وگو با او داشتم. برخی از آنها گفت‌وگوهای رسمی بود که در اتاق نشیمن منزل او در پالو آلتو صورت گرفت و مابقی نیز در طول پیاده‌روی یا رانندگی‌های طولانی یا پشت تلفن. در طول دو سالی که با جابز دیدار داشتم، او هر روز صمیمی‌تر می‌شد و راحت‌تر حرف‌های خود را به زبان می‌آورد اما گاهی اوقات شاهد رفتارهایی بودم که برخی از همکاران قدیمی او در اپل از آنها با عنوان «حوزه اختلال واقعیت» استیو یاد می‌کردند. این رفتارها گاهی شامل از کار افتادن سلول‌های حافظه‌اش می‌شد که برای همه ما نیز اتفاق می‌افتد و گاهی سر هم‌بندی کردن یک روایت جدید از واقعیت برای من و خودش. من برای اینکه داستان زندگی او را بررسی و ابعاد آن را روشن کنم با بیش از یکصد نفر از دوستان، آشنایان، رقیبان، دشمنان و همکاران او مصاحبه کرده‌ام.

همسر او نیز هیچ کنترلی بر مطالب من نداشت و هرگز از من نخواست کتاب را قبل از چاپ بخواند. در واقع او به شدت مرا ترغیب می‌کرد تا با صداقت از نقاط ضعف و قوت جابز حرف بزنم. این زن یکی از باهوش‌ترین و منطقی‌ترین کسانی است که من تاکنون در عمرم دیده‌ام. او در همان اوایل کار روزی به من گفت: «بخش‌هایی در زندگی و شخصیت جابز است که به شدت ناخوشایند است و واقعیت هم همین است... شما نباید آنها را پنهان کنید. او در شاخ و برگ دادن به داستان زندگی خود متبحر است اما اصل این داستان، حیرت‌انگیز است و من دلم می‌خواهد با صداقت تمام روایت شود.»

من قضاوت درباره اینکه آیا در این هدف موفق شده‌ام یا نه را به خوانندگان واگذار می‌کنم. مطمئن هستم بازیگرانی که در این نمایش هستند،  برخی از خاطرات را طور دیگری به خاطر می‌آورند یا فکر می‌کنند من در دام «حوزه اختلال واقعیت» جابز افتاده‌ام. حین نگارش این کتاب مثل کتابی که درباره «هنری کسینجر» نوشتم ـ که در واقع یک آمادگی خوب برای نگارش این کتاب بودـ متوجه شدم مردم دارای چنان احساسات مثبت یا منفی‌ای درباره جابز هستند که تاثیر «راشامونی» در مورد او کاملا مشهود است. اما من تلاش خود را کرده‌ام تا بتوانم بین روایات متضاد توازن ایجاد کنم و درباره منابعی که از آنها استفاده کرده‌ام، شفاف باشم. 

کتاب حاضر کتابی درباره یک زندگی پرفراز و نشیب و شخصیت بسیار ناآرام یک کارآفرین خلاق است که شور او برای رسیدن به کمال و انگیزه قدرتمندش در زندگی باعث انقلاب در شش صنعت شد: رایانه‌های شخصی، فیلم‌های انیمیشن، موسیقی، تلفن، تبلت‌ها و نشر دیجیتالی. می‌توان یک صنعت دیگر را نیز به این فهرست افزود: فروشگاه‌های خرده‌فروشی که هرچند جابز کاملا آنها را دگرگون نکرد اما یک تعریف جدید از آنها ارائه کرد. علاوه بر آن، او راه را برای شکل‌گیری بازار جدیدی از محتویات دیجیتالی باز کرد که مبتنی بر کارکرده‌است نه فقط وب‌سایت‌ها. در این راستا، او نه‌تنها محصولاتی دگرگون‌کننده ابداع کرد بلکه در دومین دور از حضور خود در اپل، شرکتی ماندگار ایجاد کرد که نقش DNA او را بر خود دارد. این شرکت پر است از  طراحان خلاق و مهندسان ماجراجویی که می‌توانند دیدگاه‌های او را جامه عمل بپوشانند. در آگوست 2011، درست قبل از استعفای جابز از مدیریت اپل، این شرکت که او زمانی سنگ بنای آن را در پارکینگ خانه پدریاش گذاشته بود، بزرگترین  شرکت جهان شده بود.

امیدوارم این کتاب همچنین کتابی درباره نوآوری باشد. در دورانی که ایالات متحده آمریکا در پی یافتن راه‌هایی برای حفظ جایگاه خود به عنوان قله نوآوری است و در شرایطی که جوامع مختلف در سراسر جهان تلاش می‌کنند اقتصادهای خلاق و متناسب با عصر دیجیتال ایجاد کنند، جایز همچنان تندیس نهایی ابداع، تخیل و نوآوری پایدار است. او می‌دانست که بهترین روش برای خلق ارزش در قرن بیست و یکم متصل کردن خلاقیت و فناوری به یکدیگر است. از این رو، شرکتی بنا کرد که در آن جهش‌های تخیل با شاهکارهای مهندسی برجسته در یکدیگر ادغام می‌شدند. او و همکارانش در پل توانستند جور دیگری فکر کنند؛ آنها موفق شدند نه فقط پیشرفت‌هایی بزرگ در زمینه تولید داشته باشند که در خدمت برخی گروه‌های خاص باشند بلکه ابزارها و سرویس‌های کاملا جدیدی خلق کنند که کاربران تا آن زمان حتی نمی‌دانستند که به آنها نیاز دارند. 

استیو یک رئیس یا یک انسان ایده‌آل نبود که بتوان در قالب یک الگوی منظم به دیگران ارائه کرد. او ممکن است تحت تاثیر انگیزه‌های پلید، اطرافیان خود را دچار عصبانیت و سرخوردگی کرده باشد اما شخصیت، شور انسانی و ابداعات او همگی با یکدیگر در ارتباط بودند، درست همانطورکه سخت‌افزار و نرم‌افزار اپل در ارتباط هستند و بخشی از یک سیستم پیچیده را تشکیل می‌دهند. بنابراین داستان زندگی او هم آموزنده است، هم هشدارآمیز  و سرشار است از درس‌هایی درباره نوآوری، شخصیت، رهبری و ارزش‌ها.

«هنری پنجم» اثر شکسپیر ـ  ماجرای یک شاهزاده هوسران و خودکامه که به یک پادشاه پرشور اما حساس، خودمحور اما احساساتی ، الهام‌بخش اما ضعیف تبدیل می‌شودـ با یک پند آغاز می‌شود: «الهه شعر و موسیقی بر روشن‌ترین آسمان خلاقیت جلوس خواهد کرد.» برای استیو جابز این جلوس بر روشن‌ترین آسمان خلاقیت با داستان زندگی دو خانواده و رشد و نمو در دره‌ای آغاز می‌شود که تازه داشت یاد می‌گرفت چطور سیلیکون را به طلا تبدیل کند.مترجم: محمود حبيبي-عصر ارتباط
 


برچسب:
پیوند مطلب: http://www.azadandish.ir/article.asp?id=636&cat=61


ارسال نظر

نام
ایمیل
سایت/وبلاگ
* نظر
 

   

انتقاد از تقلب برخی ناشران

چرا ناشران مسولیت سانسور را قبول نمی کنند؟

دخالت غیرمتخصص‌ها، طرح جلد را به ابتذال می‌کشاند

چه کسانی به‌ دنبال تاسیس خانه سینمای 2 هستند؟!

کاخ گلستان جهانی شد

چرا کتابفروشی‌ها در مملکت ما در پی هم تعطیل می‌شوند؟

دولت نمی‌تواند لطیفه از چین وارد کند!

53 سال پس از درگذشت خالق «بیگانه»

نگاهی به ممیزی کتاب و چالش‌هایش

یوسا از اهمیت ادبیات می‌گوید

از فيگارو تا جستجو براي زمان از دست رفته

چهار ماه است که مرحوم شده‌ام!

شعر سرودن اضطراب را از بین می‌برد‎

یک نویسنده متن‌های عزا و عروسی را کتاب کرد

سخت‌ترین آثار فرانسوی زبان که نمی‌توان خواند کدام‌ها هستند؟

کتابخانه چخوف طرفدار جمع می کند

13 نکته طلایی از زبان غولهای ادبی در مورد نوشتن

به مناسبت سالروز قتل ميرزاده عشقي

محمد اصفهاني: خودم را خواننده نمي‌دانم!

وقتي کتاب محتوا ندارد شکايت از حق تاليف بي معناست

صفحه اصلی :: آرشیو :: جستجوی پیشرفته :: پیوندها :: تماس با ما :: تبلیغات :: درباره ما  
تمام حقوق محفوظ بوده و استفاده از مطالب سايت با ذكر منبع بلامانع است
Copyright© 2008 Azadandish.ir. All rights reserved, Info@Azadandish.ir
تعداد كل آمار بازديدكنندگان: 2401947، تعداد بازديد امروز : 9